428 --- سی سالگی
از حیاط خانه قدیم مان که آمدم بیرون هیچکس نبود . نه در حیاط . نه توی کوچه مان که سرش یک هادی نامی بود که خواربار فروشی داشت و من همیشه یواشکی ازش شیر و کیک می خریدم و به پدرم یک خط درمیان میگفت و نه حتی خبری از دختر همسایه مان آرزو بود که من یک عمر ، یک دل نه صد دل عاشقش بودم و دست تقدیر جدایمان کرد و حالا من را تک و تنها انداخته بود جلوی خانه شان که عوض شده بود و ساخته بودنش و دیگر خبری هم از آرزو در آن نبود .
من سی ساله شده بودم و رفته بودم پی گذشته ام . ولی هیچکدام از آن اتفاقات برایم نیفتاده بود . مغازه ی هادی رفته بود توی طرح جدید شهرداری و خرابش کرده بودند . آرزو شوهر کرده بود و حالا هم احتمالا بچه اش وقت مدرسه رفتنش شده است . حیاط خانه قدیم مان هم حالا شده برای خودش مهد کودک و پر از بچه های مردم بود . راستش را بخواهید همیشه می دانستم این دکترها همه اش اشتباه می گویند و حرف هایشان هم بیخودی است . برای مردهای سی ساله هیچی تووی گذشته شان وجود ندارد .
.
.
مرتیکه نگاشت : سی سالگی
427 --- عزاخانه
در خرابه ای .
گرگ پیر .
خبر به طویله رسید .
میش ها گریه شان گرفت .
گریه کردند . به حال خویش .
.
.
مرتیکه نگاشت : عزاخانه اثر سون آپ
426 --- روبروی تو
.
.
مرتیکه نگاشت : روبروی تو اثر سون آپ
پ . ن : چقدر وقتی داشتم این چند خط رو می نوشتم دلم گرفته و همین حالا که تمام شده هنوز هم دلم گرفته .
425 --- هر روز عصر . سر راه
من یه مارم . که هر روز عصر . می شینم سر قبر حیواناتی که کشتم . (نیستی .) گریه می کنم .
.
.
مرتیکه نگاشت : هر روز عصر . سر راه اثر سون آپ
424 --- راز درخت سیب
درخت سیب خسته بود . شیروانی را بغل کرد و خوابیدند .
صبح ، مادرم ، هر دو را صدا زد . آمدند سر میز . برای صبحانه .
تا درخت سیب آمد از خواب هایی که دیشب دیده است بگوید شیروانی پرید وسط حرفش و گفت که او اصلا خواب ندیده و تمام مدت را داشته خرناس می کشیده است .
مادرم خنده اش گرفت . درخت دوباره سینه ای صاف کرد و خواست که بگوید که چندتا خواب دیده که مادرم یک جوری خنده اش را جمع و جور کرد و گفت که سفره جای این حرفها نیست و صبحانه تان را بخورید .
.
.
مرتیکه نگاشت : راز درخت سیب اثر سون آپ
423 --- زندگی اینطوری است دیگر . سختی های خودش را دارد .
گفتم متاسفم که اصلا سوال پرسیدم که گفت میشه انقدر متاسف نباشی برای هر چیزی .
گفتم نه یعنی متاسفم یعنی اینکه که گفت میشه انقدر هر چیزی رو توضیح ندی .
دیگر هیچی نگفتم . گذاشتم هر چی میخواد را بگوید و آرام بگیرد و بخزد برای خودش یک گوشه ای و یک کمی گریه کند و سیگاری روشن کند و به یک جایی خیره شود .
بعد یک بیست دقیقه ای دستش را گذاشت روی شانه و پرسید که دیگر من چم شده است و این نمی شود که هر دویمان از کوره در برویم و من فقط نگاهش کردم و آرام ، زیر لب گفتم که هیچی نشده است و زندگی سختی های خودش را دارد و بعد هم هر دوتایمان زدیم زیر خنده .
زندگی اینطوری است دیگر . سختی های خودش را دارد .
.
.
مرتیکه نگاشت : زندگی اینطوری است دیگر . سختی های خودش را دارد . اثر سون آپ
پ.ن : برای شادکردن آدمهایی که سختی زندگی اعصابشان را خوورد کرده است :)
422 --- شنا روی رودخانه ی کرمان
.
مرتیکه نگاشت : شنا روی رودخانه ی کرمان اثر سون آپ
421 --- فردا که همشهری چاپ بشه
.
.
مرتیکه نگاشت : فردا که همشهری چاپ بشه اثر سون آپ
پ.ن : برای غم و غربت این روزام نوشتم . همین
419 --- صبح را با صدای خدا آغاز می کنم
بسم الله الرحمان الرحیم
نیستی . نیستی . نیستی . نیستی ....
صبح می شود .
صبح را با نام خدا آغاز می کنم :
بسم الله الرحمان الرحیم
نیستی . نیستی . نیستی . نیستی ....
.
مرتیکه نگاشت : صبح را با صدای خدا آغاز می کنم اثر سون آپ
418 --- رابطه
این همه هیچی نمی گویی . سکوت ، سکوت ، سکوت
می شود گفتگوی ما .
همان که دیگران به آن می گویند رابطه .
.
مرتیکه نگاشت : رابطه اثر سون آپ
417 --- شب از عطر تو شیداست
یکی شد پلوی عزا ؛
دیگری شد مرغ عروسی .
اولی تک و تنها رفت و قیمهنثار عزادارها شد و اشک .
دیگری ماند بی هیچی . میان جمعیت ، توی دیس ، دست نخورده و نزار .
برگشتند دوباره پیش هم ، بعد آن شب ؛
اولی درهم ریخته و اشک آلود . دیگری بی هیچی و نزار .
.
مرتیکه نگاشت : شب از عطر تو شیداست اثر سون آپ
416 --- عشق يعني بوق زدن
حرف هاي والي كه تمام مي شود هر دوتايمان ساكت مي شويم .
نه او ديگر حرف هاي عجيب مي زند و نه من ديگر با سر و لبخند او را تاييد مي كنم.
هر دوتايمان مي رويم توي خيالمان . به جايي كه همه عاشق بوق زدن هستند . والي مي رود به يك جاي بخصوص در خياباني در دهلي . من مي روم به كافه اي نزديك راسته ي كريمخان .
مرتيكه نگاشت : عشق يعني بوق زدن اثر سون آپ