429 --- هیچ تو . هیچ جهان

هیچ تماس از دست رفته . هیچ تصویر ثبت شده . هیچ بوسه بر لبان تو . هیچ نگاه . هیچ نگاه . هیچ دوست مشترک . هیچ رفیق شفیق . یا رفیق من لا رفیق له . هیچ تو . هیچ تو . هیچ تو . هیچ جهان .

428 --- سی سالگی

دکترها می گویند مردها ، وقتی سی سالگی را رد می کنند دوباره برمیگردند سراغ عشق های قدیمی شان . برمیگردند به مسیری که آمده اند . سراغ زن های زندگی شان می روند . سراغ گذشته شان را میگیرند . جاهایی که رفته اند . خواب هایی که دیده اند .

از حیاط خانه قدیم مان که آمدم بیرون هیچکس نبود . نه در حیاط . نه توی کوچه مان که سرش یک هادی نامی بود که خواربار فروشی داشت و من همیشه یواشکی ازش شیر و کیک می خریدم و به پدرم یک خط درمیان میگفت و نه حتی خبری از دختر همسایه مان آرزو بود که من یک عمر ، یک دل نه صد دل عاشقش بودم و دست تقدیر جدایمان کرد و حالا من را تک و تنها انداخته بود جلوی خانه شان که عوض شده بود و ساخته بودنش و دیگر خبری هم از آرزو در آن نبود .

من سی ساله شده بودم و رفته بودم پی گذشته ام . ولی هیچکدام از آن اتفاقات برایم نیفتاده بود . مغازه ی هادی رفته بود توی طرح جدید شهرداری و خرابش کرده بودند . آرزو شوهر کرده بود و حالا هم احتمالا بچه اش وقت مدرسه رفتنش شده است . حیاط خانه قدیم مان هم حالا شده برای خودش مهد کودک و پر از بچه های مردم بود . راستش را بخواهید همیشه می دانستم این دکترها همه اش اشتباه می گویند و حرف هایشان هم بیخودی است . برای مردهای سی ساله هیچی تووی گذشته شان وجود ندارد .

.

.

مرتیکه نگاشت : سی سالگی

فداي تو بشوم . دورادور

427 --- عزاخانه

درگذشت . شبی .
در خرابه ای .
گرگ پیر .
خبر به طویله رسید .
میش ها گریه شان گرفت .
گریه کردند . به حال خویش .
.

.

مرتیکه نگاشت : عزاخانه اثر سون آپ

 

426 --- روبروی تو

من از تنهاییم حرف می زنم و تو از اینکه یادت می آید که شمال که عید رفته بودی چقدر پر از کلوچه بود و چقدر زن های روستایی در شالیزارها خم می شوند و چکمه به پا دارند و دامن گلی هایشان پر از آب و اینهاست و خیس است و چقدر تو از خیسی بدت می آید و انگار نه انگار که من داشته ام از تنهایی برایت حرف می زدم . من را نشاندی کنارت . بردی شمال . کلوچه خریدی . و با چند زن شمالی در چند شالیزار رقصیدی و دوباره برگشتیم سر جای اولمان . که یعنی گسی تنهایی را همینجوری می شود به باد سپرد و انگار نه انگار و رفت شمال و رقصید و چندتا کلوچه خورد و برگشت خانه . نشست . روبروی تو . و همه چیز را فراموش کرد .

.

.

مرتیکه نگاشت : روبروی تو اثر سون آپ

پ . ن : چقدر وقتی داشتم این چند خط رو می نوشتم دلم گرفته و همین حالا که تمام شده هنوز هم دلم گرفته .

425 --- هر روز عصر . سر راه

من یه مارم . (اسم من . ) هر روز صبح از لونه م میام بیرون (هر روز صبح می رم سر کارم) می رم سمت جنگل (می رم سمت اداره ) می رم سمت بقیه حیوانات (به نگهبان دم در سلام می کنم) می شینم یه گوشه ای و کمین می کنم (می شینم پشت میزم . کامپیوترم رو روشن می کنم . دم و دستگاه و بقیه ی چیزمیزای ریزم رو میزارم روی میز) تا شاید یه موشی چیزی شکار کنم .  (صبر می کنم تا وقت اداری تموم بشه . می شینم آروم یه گوشه ای) هیچی گیرم نمیاد . هیچ حیوونی توی این جنگل نیست . (از اداره می زنم بیرون . داره بارون میاد . داره باد می پیچه توی گوشه م .) خسته می شم . یه گوشه ای از جنگل می خزم توو خودم . (میشینم توی ایستگاهی که همیشه با تو می رفتم . می شینم توی اتوبوسی که همیشه با تو می شستم . می رقصم توی بادی که همیشه با تو می رقصیدم) می خزم . می خزم . می خزم . می رسم قبرستون . می رم سر قبر حیواناتی که نیششون زدم . نگاهشون می کنم . نگاهم می کنن . گریه م می گیره . گریه شون می گیره . گریه می کنیم . (نیستی .)

من یه مارم . که هر روز عصر . می شینم سر قبر حیواناتی که کشتم . (نیستی .) گریه می کنم .

.

.

مرتیکه نگاشت : هر روز عصر . سر راه اثر سون آپ

424 ---  راز درخت سیب

10 و 11 شب بود . درخت سیب آمد و نشست روی سقف خانه . سنگینی کرد و سقف شیروانی شکم گرفت .

درخت سیب خسته بود . شیروانی را بغل کرد و خوابیدند .

صبح ، مادرم ، هر دو را صدا زد . آمدند سر میز . برای صبحانه .

تا درخت سیب آمد از خواب هایی که دیشب دیده است بگوید شیروانی پرید وسط حرفش و گفت که او اصلا خواب ندیده و تمام مدت را داشته خرناس می کشیده است .

مادرم خنده اش گرفت . درخت دوباره سینه ای صاف کرد و خواست که بگوید که چندتا خواب دیده که مادرم یک جوری خنده اش را جمع و جور کرد و گفت که سفره جای این حرفها نیست و صبحانه تان را بخورید .

.

.

مرتیکه نگاشت : راز درخت سیب اثر سون آپ

423 ---  زندگی اینطوری است دیگر . سختی های خودش را دارد .

پرسیدم چی شده . چرا چـ .... که گفت هیچ اتفاقی نیفتاده است و زندگی سختی های خودش را دارد .

گفتم متاسفم که اصلا سوال پرسیدم که گفت میشه انقدر متاسف نباشی برای هر چیزی .

گفتم نه یعنی متاسفم یعنی اینکه که گفت میشه انقدر هر چیزی رو توضیح ندی .

دیگر هیچی نگفتم . گذاشتم هر چی میخواد را بگوید و آرام بگیرد و بخزد برای خودش یک گوشه ای و یک کمی گریه کند و سیگاری روشن کند و به یک جایی خیره شود .

بعد یک بیست دقیقه ای دستش را گذاشت روی شانه و پرسید که دیگر من چم شده است و این نمی شود که هر دویمان از کوره در برویم و من فقط نگاهش کردم و آرام ، زیر لب گفتم که هیچی نشده است و زندگی سختی های خودش را دارد و بعد هم هر دوتایمان زدیم زیر خنده .

زندگی اینطوری است دیگر . سختی های خودش را دارد .

.

.

مرتیکه نگاشت : زندگی اینطوری است دیگر . سختی های خودش را دارد . اثر سون آپ

پ.ن : برای شادکردن آدمهایی که سختی زندگی اعصابشان را خوورد کرده است :)

422 --- شنا روی رودخانه ی کرمان

بیرون دروازه های تهران یه قایق منتظر منه . قراره بندازیم دریاچه ی قم رو بریم سمت کویرو از اونجا برونیم بریم سمت کرمان و من که کرمان رو ندیدم تا حالا . من هیچ جا رو ندیدم تا حالا . آقام میگه مرد تا جهان رو نبینه مرد نیست که کرمان می ریم . قایق رو خاموش می کنم . پارو می زنم کل شهر رو . شنا می کنم . می رسم شمال . می رسم جنگل . می رم سمت دریا . قایقم از دور برام دست تکون می ده . منم براش دست تکون می دم . قایقم من رو می بره خونه . برم می گردونه تهران . من رو می بره سمت اتاقم . من رو می خوابونه روی تختم . پتوی سفریم که هنوز از بارون دیشب نم داره رو می ندازه روی صورتم . پنجره رو باز می کنه . از خودش صدای دریا درمیاره . یه جوری که خوابم ببره . یه جوری که هر چی غم و غصه است توی دلم رو یادم بره . یه جوری ... باد میاد . من خوابم می بره . قایق خوابش می بره . ناسلامتی فردا بازم قراره دوتایی بریم سفر .

.

مرتیکه نگاشت : شنا روی رودخانه ی کرمان اثر سون آپ

421 --- فردا که همشهری چاپ بشه

تهران شهر خیلی بزرگیه . شهر خیلی خیلی بزرگیه . جزء پایتخت های بزرگ توی جهان هست . با احتساب کسایی که برای کار به تهران میان یه چیزی حدود 15 میلیون نفر جمعیت داره . یه آگهی دادم به همشهری . توی آگهیم یه چیزایی درباره ی دلتنگی نوشتم . یه چیزایی درباره تنهایی نوشتم . یه چیزایی درباره غریبی نوشتم . دادم توی ستون نیازمندی ها بزنه . یه جایی که هر کسی همشهری بخره ، ببینتش .می گن 3 میلیون تهرانی همشهری می خرن . از این پنج میلیون تهرانی ، باید 1 یا 2 میلیونشون موبایل داشته باشن تا بتونن زنگ بزنن . توی آگهی شماره تلفن خونه ی مادرم رو دادم . شماره تلفن خونه ی تو رو دادم . موبایل خودم رو دادم . شماره ی حسن ، پسر عمویوسف رو دادم که خیلی تنهاست . شماره ی آقاسید ، ماستی محل رو دادم که پسرش یه ماهه مرده و عصرا دیگه نمی ره مغازه و کز می کنه گوشه ی خونه . فردا که همشهری چاپ بشه ، سه میلیون تهرانی به حال ماها نگاه می کنن . به حال مادرم . به حال حسن ، به حال آقاسید و به حال تو . فردا که همشهری چاپ بشه ، برای ما ، روز بهتریه .

.

.

مرتیکه نگاشت : فردا که همشهری چاپ بشه اثر سون آپ

 پ.ن : برای غم و غربت این روزام نوشتم . همین

419 --- صبح را با صدای خدا آغاز می کنم

شب را با نام خدا آغاز می کنم :

بسم الله الرحمان الرحیم

نیستی . نیستی . نیستی . نیستی ....

صبح می شود .

صبح را با نام خدا آغاز می کنم :

بسم الله الرحمان الرحیم

نیستی . نیستی . نیستی . نیستی ....

.

مرتیکه نگاشت : صبح را با صدای خدا آغاز می کنم اثر سون آپ

418 --- رابطه

این همه می گویم دلتنگم ، دلتنگم ، دلتنگم

این همه هیچی نمی گویی . سکوت ، سکوت ، سکوت

می شود گفتگوی ما .

همان که دیگران به آن می گویند رابطه .

.

مرتیکه نگاشت : رابطه اثر سون آپ

417 --- شب از عطر تو شیداست

قرار بر این شد که دیگر هر کدام بروند پی زندگی خود .
یکی شد پلوی عزا ؛
دیگری شد مرغ عروسی .
اولی تک و تنها رفت و قیمه‌نثار عزادارها شد و اشک .
دیگری ماند بی هیچی . میان جمعیت ، توی دیس ، دست نخورده و نزار .
برگشتند دوباره پیش هم ، بعد آن شب ؛
اولی درهم ریخته و اشک آلود . دیگری بی هیچی و نزار .

.

مرتیکه نگاشت : شب از عطر تو شیداست اثر سون آپ

416  --- عشق يعني بوق زدن

والي مي گويد عشق چيزي است كه درباره اش هيچي نميدانيم و همان هم در اين جهان همه چيز است . او برايم مي گويد در هر نقطه اي از اين جهان عشق يك طوري است . در كشور او عشق يعني بوق زدن .
حرف هاي والي كه تمام مي شود هر دوتايمان ساكت مي شويم .
نه او ديگر حرف هاي عجيب مي زند و نه من ديگر با سر و لبخند او را تاييد مي كنم.
هر دوتايمان مي رويم توي خيالمان . به جايي كه همه عاشق بوق زدن هستند . والي مي رود به يك جاي بخصوص در خياباني در دهلي . من مي روم به كافه اي نزديك راسته ي كريمخان .

مرتيكه نگاشت : عشق يعني بوق زدن اثر سون آپ