481 --- در تعریف واژگان مهمی به اسم دلتنگی

صبح بلند می شوی از خواب . می روی تووی آشپزخانه یک چیزی می خوری . پیرهن بیرونت را تن ات می کنی. و می روی بیرون . و می روی توی خیابان . یک چیزی می شنوی . با یکی حرف می زنی . یکی کنارت می نشیند . عطرش یک جوریت می کند. تلنفش را جواب می دهد . ث اش می زند تووی تلفن . و پیاده می شوی از تاکسی . و لباست هنوز بوی عطر می دهد . و سرت بوی عطر می دهد . و آنوقت یک دفعه همه جایت تیر می کشد . یک جوری که انگار از نوک سرت تا پنجه های پا ، همه را درگیر کرده است . انگار یخ کرده باشند توی گوش ات . اینجوری . حالا تیر کشیدن را می بری همه جا با خودت . می روید دوتایی سر کار. با بیحوصلگی به چندتا ارباب رجوع جواب می دهید. پاکت سیگار توی جیبت خالی است . با هم می روید سیگار می خرید . پک و پک و پک دود می کنید.

 

حالا ظهر شده . با او می نشینی به خوردن نهار . می روید از سرکارتان خانه . حالا ساعت 5 عصر است و دارد غروب می شود . روبروی هم می نشینید . چه می توانید به همدیگر بگویید؟ هردوتایتان ساکتید . فقط نگاه هم می کنید . ساعت 8 شب است . تلویزیون هیچی ندارد . خاموش اش می کنید . خوابتان گرفته است. چراغ های خانه را خاموش می کنید . هم را بغل می کنید و می گیرد برای خودتان می خوابید.

اگر از من بپرسید می گویم دلتنگی یک اینجور چیزهایی است .

 

مرتیکه نگاشت : در تعریف واژگان مهمی به اسم دلتنگی اثر سون آپ

480 --- ماک اتاق جنگی

ماک اتاق جنگی آن موقع ها مثل بنز و بی ام و بود برای ماشین بازها . هر کسی نداشت . کم بود اولش که آمد ایران اینترناش آوردش و واردش کرد. برا خاطر همین نورچشم کامیون دارها بود یک زمان . یعنی یک همچین ... گازوئیل را که می انداختی توی خندق بلایش و دوتا گاز می دادی و دو به سه ، سه بار باد پر می کردی تمام خاوران برایت کف و سوت می زدند که یعنی دمت گرم دارید ولله . هم خودت و هم ماک اتاق جنگی رنگ قناری ات که عکس گوگوش را گذاشته ای رو طاقچه اش و عهدیه که بغل بندت است و در شاگرد که آقاتختی با دو بنده ی قرمز و آبی رویش است و دستش بالاست و داور دارد با دست بالای تختی می گوید که یعنی تووی تشک دوباره او برنده شده است . و همه اینها یعنی ماک اتاق جنگی زرد آقاجان.

عمه احترام می گوید همه اش از همین جا شروع شده بود . همه بدبختی ها ما و غم و قصه ی عشق بازی های آقاجان .

آقا ماک را داشت که من دنیا آمدم . به پاقدم من آقا یک بنز تک قرمز کله گربه ای هم انداخت زیر پای شاگرد و حالا خانواده کوچک ما دوموتوره افتاده بود به جان جاده ها و جولان می داد . ولی ماک چیز دیگری بود . اصلا تووی معامله های نمایشگاه دارها قسم شده بود . چه اتاق ساده هایش چه تخم مرغی هایش که گلگیرش مثل تخم مرغ بود و ماشین دارها بهش می گفتند تخم مرغی . اینقدر این ماشین ارج و قرب پیدا کرده بود تووی راسته ی خاوران و بازار سنگین فروشها . این را نمی گفت ولی به جز ما ، سر چند عائله دیگر را هم سیر می کرد و برکت داشت نان ماک .

همینطور که من بزرگ می شدم ماک اتاق تخم مرغی و گلگیر تخت و فرمان تلسکوپی همینطور داشت پیر می شد. منیره که دنیا آمد ، به اف هاش یک بنز تک هم اضاف شده بود . اصلا انگار آقاجان همچین میزان می کرد که هر بچه ای که پس می اندازد ، قدرالسهم یکی از ماشین سنگینها باشد و همچین که منیر هم دنیا آمد یک بنز تک کمپرسی شش چرخ 19-24 به گاراژ کوچک آقا اضافه شده بود . ولی راستش نمی گذاشت خم به ابروی اتاق جنگی بیاید . می گفت ماک کم کار توو این دوره زمونه گنجه . گیر نمیاد . گیرتم بیاد می دونی چنده؟ خدا تومن.

بچگی ما ، هر چهارتاییمان لای همین ها می گذشت . من و مادرم و منیر و آقا. لای همین لیفتراک ها، کمپرسی ها، لودرها و کشنده های ترانزیت . رفیق های بچگی من راننده های ترانزیت آقا بودند. منیر هم برای خودش یک چندتایی دوست داشت بین همین ها . رفیق های بچگی مان گرچه همه شان سیبیل کلفت و صدانخراشیده و سیگاری و یک کمی هم بددهان بودند ولی عوضش آبگوشت دفتر آقا همیشه به راه بود و موتور سواری عصرهای تابستانمان هم با راننده ها و رفیق هایمان اصلا گسی همه چیز را می برد.

منیر که عقد کرد خرج و برج آقاجان به هم خورد . ولوو سوسماری مدل 48 کمپرسی تنها عتیقه مان بود که بعد از ماک می شد فروخت و خرج تازه داماد کرد .یادم می آید 10 ساله بودم . آقا یک یاابولفضل بزرگ نوشته بود روی پیشانی ولوو آلبالویی سوسماری و انداخته بودیم جاده خراسان .  خودشان نشستند جلو و کمپرسی را برای من و منیر کرده بودند خانه . از پشتی و رختخواب و بالشت و ملحفه و پتو تا ظرف کتلت و نان و سبزی خوردن بهار همه اش را گذاشته بودند برای ما دوتا .

بعد رفتن منیر ، مریضی افتاد به جان عزیز . درست خاطرم هست که خرج و برج جاده از دست آقا در رفته که ولو کله زرد توپ طلایش را هم فروخت . حالا ما مانده بودیم و یک شش چرخ 19-24 کف خواب جاده که خرج یومیه مان را می داد و یک ماک اتاق جنگی لای زرورق سختی روزگار نچشیده که آقا که حالا دیگر هوش و حواسش هم درست به کار نیست و دودوتا را هفتاد تا حساب می کند ، عصر به عصر آب و روغن ازش عوض می کند و می پاید که باد چرخهاش میزان باشد برای روز مبادا.

ولی این ها را که گفتم تازه اول مصیبت بود . مصیبت من درست وقتی از پنجره خانه مان آمد توو که مرضیه پایش را گذاشت توو هشتی خانه دلم . راستش نمی دانم چه شد ، اصلا نفهمیدم کی و چجوری اصلا ما عاشق هم شدیم . دختر 27 ساله ترکه ای . با موهاش که بوی انجیر می داد و تنش که بوی بادام می داد و رخش که به زیبایی بهشت بود برای من .

با آقا سرحساب که شدیم هیچ جور جا برای مرضیه تووی حساب کتابهایمان نبود . یا باید بنز تک را می فروختیم تا سور و سات عروسی را به پا کنیم . یا باید ماک را می انداختیم کف جاده یا باید مرضیه را دیگر نمی دیدم .

یادم می آید یک روز ، آخرای بهار بود. هوا تازه گل انداخته بود . با آقاجان و ماک انداخته بودیم سمت شهریار . ماک همانطور که مثل قدیمها یک بویی مثل نان و خرما می داد و تکانهاش امانت را می برید ، داشت تووی جاده شهریار می رقصید و آقا همانطور که سه به چهار داده بود دنده را داشت کیف سواری اتاق جنگی و بهار و صدای هایده را می برد ، داشت من را می پایید . پرسید چته؟ ساکتی؟ گفتم نه آقاجان هیچیم نیست . همانطور که داشتم برای خودم زیرزیرکی عکس مرضیه را کف دست عرق کرده ام می پاییدم ، دست آقا فراز شد روی دوشم. تا آن روز اینطور آقاجان را ندیده بودم . همینجور که داشت بازویم را فشار می داد ، بی اینکه صداش بالاپایین شود ، پرسید می خوای بفروشمش؟

سرم را پایین انداختم . چی می گفتم؟ ماک! رفیق روزای بچگیم . چطور باید از تو جدا شد؟ چطور این مرد 70 ساله را از معشوقه اش بگیرم . چجوری بعد روی مان توو روی هم باز باشد و ببینم غم بی تو ماندنش را . همانطور که سرم پایین بود و داشتم به فرش ریشه حنایی کهنه و خاک گرفته ی کف ماک نگاه می کردم آقا با دست زبر و کبره بسته از خاک بیابان ، یک دستی به صورتم کشید و همانطور که نم نمای اشک را از چشم هام پاک می کرد دوباره پرسید با توام. می خوای بفروشمش؟ نگاه آقاجان نکردم دیگر و همانطور که عکس مرضیه داشت لای انگشتهایم می مرد از دربه دری ، شیشه راننده را پایین دادم و هایده را زیاد کردم.

 

مرتیکه نگاشت : ماک اتاق جنگی اثر سون آپ

479 --- سوسک بالدار

1.

- چشمهات چپ شده احمدآقا؟

- بله مامان

- الان من چندتام؟

- دوتایید مامان

- چرا افتادی احمدآقا؟

- نفسای آخرمه مامان

- گه خوردی پاشو الان آقات میاد باید ببرتت تحویلت بده . برا سرت جایزه گذاشتن

- نه دیگه امکانش نیست

- اما آخه چرا؟

- من تمومه کارم . شما برین خودتون

- احمق برای سر تو جایزه گذاشتن

 

2.

(مرحوم صورتش را خاراند و یک فکری کرد . چای اش را داغ داغ خورد و دوباره رفت برای خودش تووی قبرش بخوابد)

- احمد آقا بالاخره چیکار کنیم؟

- (احمد همانطور که تووی قبرش خوابیده) من دستم از دنیا کوتاس

- احمد آقا این بابا اجارشو می خواد . می گه شما سه ماهه میای میخوابی توو قبر

- من دستم کوتاهه از دنیای شما

- احمدآقا پاشو بریم . یارو قبرستونیه داره میاد بخدا . توپشم خیلی پره

- زر زر نکن . بخواد منو بزنه دستش ازم رد میشه

- حاج احمد بخدا اومد یارو . پاشو بریم

 

3.

بال هایش را باز کرد . یک ورزی داد خودش را و بالها.

و از لب بام ، از آخرین آجر سقف پرید.

رفت اهل آن خانه را سیر بترساند.

سوسک بالدار

 

مرتیکه نگاشت : سوسک بالدار اثر سون آپ

478 --- دفترچه تلفنی برای دونفر و یک گاو

لطفا شاخت رو از گوشم بکش کنار

دفترچه تلفن رو کجا گذاشتی؟

ما گاویم! گاو دفترچه تلفن می فهمه چیه؟

بالاخره که باید خواهر عنت زنگ بزنم بیاد ببرت تیمارستان گوساله

این گوساله فحش بود یا چی؟

عنت فحش بود دخترکم. و الا تو که گوساله خودمی. حالا اون دفترچه تلفن رو بده

 

مرتیکه نگاشت : دفترچه تلفنی برای دونفر و یک گاو اثر سون آپ

477 --- بلغور شب سال نو برای مادرم

اون برکه س مادر؟

نه عزیزم . به اون می گن نونوایی. یه بار دیگه چرت و پرت بلغور کنی میزنم نصفت می کنم

(به راهشان ادامه می دهند در شهر)

اون نونواییه مادر؟

نه حیوون . به اون می گن کاباره . تو مثه اینکه حرف آدم سرت نمیشه

(مادر بچه را از وسط نصف می کند . دوتا بچه ی نصف کنار مادر شروع به حرکت می کنند و دوتایی شروع به صحبت می کنند.)

اون گاوداریه مادرمون؟ اون گاو داریه مادرمون؟

میام جفتتونو می ترکونما

ولی مادرمون ....

 

مرتیکه نگاشت : بلغور شب سال نو برای مادرم اثر سون آپ

476 --- داغ تیمسار

1.

چاشنی را میزان کرد و گذاشت زیر سر فرمانده

جناب تیمسار . چاشنی زیر سرتونه قربان. هر لحظه ممکنه منفجر بشه

چرا اینکارو کردین؟ خب الان من تکون بخورم منفجر میشه همه چیز

جناب تیمسار . ما چاره دیگه ای نداشتیم . شرایط جنگی سخت بود . بالاخره اون چاشنیو باید یه کاریش می کردیم

می بردید به مواضع دشمن خب

دیگه کاریه که شده جناب تیمسار . تکون نخورید بهتره . ممکنه بمیریم هممون

خب چرا بعد غلطی که کردی فرار نمی کنی؟

امشب چقدر حرفای خوبی می زنید تیمسار .

خب برو!

نه نشستم بازم ازتون یاد بگیرم.

 

2.

چاقو را برداشت و کرد تووی شکم فرمانده .

سرباز وظیفه شهلایی . چه غلطی می کنی؟

جنایت جناب تیمسار

سه بار بگو قوری به قلم . قلم به قوری

الان وقتش نیست جناب تیمسار . دارید می میرید

 

مرتیکه نگاشت : داغ تیمسار اثر سون آپ

رسيدن بهار مثل قول هاي كودكي است. 
قول ميدهي به خودت كه از يك روزي به بعد ديگر همه چيز عالي ميشود. قول ميدهي كه همه اش بخندي و ديگر به چيزهاي غمگين فكر هم نكني.
ولي همين كه ميرسي به بهار ، به لحظه توپ دركردن توپچي ها ، يك چيزي مثل يك عكس يا يك بوي تند عطر هم ميشود برايت قوز بالاقوز.
چه ميشود كرد؟ اصلا گاهي بهار همينطور است. ماهي تووي تنگ هفت سين هم دلتنگ يك چيزهايي مي شود.

سال . خوش .