کیک را انداخت توی چایی و آمد کنارم نشست. اینطور قرار بود کیک مانده در آفتاب دیروز عصر تا حالا نرم شود و خوردنی. و مثل پیر و پاتال ها نرم تر بعضی چیزها مثل همین کیک چندروز مانده بیشتر کیف میدهد.
سر ظهر بود. حرفمان گل انداخت. من از نبودنش گفتم. گفتم که انقدر دلتنگش شده ام که دیگر از عشق هیچی نمانده جز دلگیری و نفرت. گفت که راست میگویم و خیلی وقت است باید می آمده. گفتم که اسمش را گذاشتهام «آه» . چون که هر وقت کسی اسمش را میبرد، آه میکشیدم.
و خندید. و گفت حالا که آمده ام عوضش کن. و من هم گفتم. گفتم. گفتم. من هیچی نگفتم و آه را نگاه کردم. کیک کش آمده روی چای را هم زد. خمیر تنهایی پر از شیرینی را. آه . بعضی دلتنگی ها را نمی شود گفت. باید بلعید . و بعدش، رویش یک چایی چیزی خورد و اصلا هیچی نگفت. اصلا بعضی آه ها را باید رویشان چایی خورد تا به گوش کسی نرسد.
دم،دم های عصر بود. حالا کیک توی فنجان غرق شده و ما هم در حرف های هیچوقت و تا ابد نگفته.
راستش هر کدام یک طوری داشتیم جان می دادیم.
کیک یکطور . من و آه نشسته روبرویم، یک جور دیگر.
.
.
برای تیر ماه ۱۴۰۰ / برای کیک هایی که در چای ها خمیر شدند