483 --- انتظار . یعنی اینسپشن وقتی همه خوابیده اند

اگر از من می پرسید می گویم این کلمه انتظار مثل آرشیو فیلم های کلاسیک است . یکجاهایی اش برای همه شبیه هم است . همه تووی آرشیوشان یک پدرخوانده ای دارند و یک بر باد رفته ای و درخشش کوبریک و روانی هیچکاک که گلد پک است و گل سرسبد آرشیوشان است و خم به ابروی خودشان بیاید ولی خط به این فیلمها نیفتد. ولی مثل مزه انتظار ، خط و ربط آرشیو هر کسی با دیگری فرق دارد و مثل خیلی عشق سینماها که هیچوقت به تو نمیگویند که چقدر از بیخوابی نولان و سکانس خوابیدن پاچینو خوششان می آید یا آن دو فریم کات آخر هفت دیویدفینچر چه بر سر زندگی شان آورده ، انتظار یک جایی تووی قلب آدم است . درست مثل اینتراستلار وقتی مک کانهی دارد تووی بعد دیگری التماس می کند و توی دنیای ما فقط یک کتاب از کتابخانه تکان می خورد.

 

انتظار ، هادی اسلامی سرب است . قریبیان ِگوزنها است وقتی تیر خورده است . بردپیت تووی قتل جسی جیمز است وقتی دارد رد قاتل خودش را توی شیشه جلویی می بیند و سرش را پایین می اندازد که یعنی من ندیدمت و تو شلیک ات را بکن . انتظار مریلا زارعی سربازهای جمعه است . کافه ماتاووس ضیافت است . پانته آ بهرام تووی هیچ است . داریوش ارجمند اعتراض توی زندان است .

تو نمی دانی هیچوقت پایان این درام در هم ریخته چه می شود . نمی دانی قرار است اصلا گودو برگردد و منتظر بمانی یا نه و مثل شهاب حسینی جدایی خودت را و سرت بزنی به در دادگاه و بشکنی همه چیز را و قواعد درام را و بروی توی فیلمهای نوئه و برای خودت باشی و اصلا بروی توی ملانکولیا و انقدر انتظار کشیده ای افتادن خورشید را نگاه کنی و تمام شدن جهانت را .

انتظار یک همچین چیزی است راستش . می بینی کنار موهایت سفید شده ، دندانهایت تق و لق شده ، قند و فشار و چربی خون گرفته ای و هیچی به هیچی است . و به خودت می آیی یک اینسپشنی توویت بوجود آمده و داری بدون داشتن رویا ، برای خودت رویا می بینی و وقتی همه خوابیده اند تووی هواپیما فقط نگاهشان کنی.

راستش اصلا از یک جایی به بعد آمدن یا نیامدن ، بازگشت یا ماندن در گذشته چیزی نیست که آدم را بترساند . آنچه آدم را می ترساند ، ترس از فراموشی است . ترس از فراموش شدن و بدتر از آن ترس از فراموش کردن . که یادت برود چطور می خندید . چطور آخرین بار جواب سلامت را داد . چطور عطر می زد . چطور رویت را که میکردی آن طرف نگاهت می کرد همینجور خیره خیره . من که میگویم از یک جایی به بعد باید روی یادآوردن کار کرد .

خوشبخت کسی است که انتظار داشته اش پاسخ داده شود و حالا هر کسی منتظرش بوده این همه سال برگردد و بی واسطه هم را بغل کنند و زیبای خفته ببوسدش . خوشبخت تر ولی کسی است که هیچوقت اصلا نفهمد انتظار یعنی چه . که آدم چقدر غصه می خورد وقتی فقط اوست که تووی این دنیا منتظر یک نفر است . که هر وقت صدای دریا می شنود گریه اش می گیرد . که هر وقت می رود سمت غرب، می رود سمت گیشا ، می رود سمت هفت تیر و راسته کریمخان ، غصه می خورد. خوشبخت ترین آدم تووی دنیا کسی است که اینها را نمی داند.

 

مرتیکه نگاشت : انتظار . یعنی اینسپشن وقتی همه خوابیده اند اثر سون آپ

482 --- تمام شود همه چیز

1

اعوذ بالله من هر چه غیر توست

بسم الله الرحمن الرحیم

این پیام برای تو آشنا نیست؟ این همه دلتنگی های مداوم از سر نبودنت.

 

2

فردا قرار است بیایی پیش من . به خانه من قرار است بیایی . قرار است بگویی دیگر من را نخواهی دید . و به فلان دلیل و به بهمان بهانه میخواهی بروی سی خودت . من این ها را می دانم . تو نگفتی . ولی از صدایت مشخص بود قرار است چه بگویی . من این ها را می دانم و اشک های من انگار نه از صورت مردی جاافتاده که از صورت کودکی جاری است که در سیل مانده ، پدرش ، مادرش ، و همه کس اش را سیل با خود برده است .

 

3

شش ساله بودم . و هر بار تووی رختخواب خودم را خیس می کردم و هر بار مادر دعوایم می کرد ، همه اش دعا می کردم یک مار از زیر تخت بیاید ، نیشم بزند و برود. چندبار قبل از دعوای مادرم ، بعد از اینکه توی خواب جایم را خیس کرده بودم ، منتظر ماندم . بی حرکت . که مار بیاید ، کارش را بکند و برود و دیگر تمام شده است . حالا 26 سال از آن وقت می گذرد . من دیگر خودم را خیس نمی کنم. مادر دیگر دعوایم نمی کند. ولی هنوز منتظر مار زیر تخت هستم . بیاید کارش را بکند و برود و دیگر تمام شود همه چیز . و دیگر تمام شود همه چیز . و دیگر اشک نباشد در کار . و تمام شود همه چیز

 

4

لرز می گیردم . بخاری را روشن می کنم. آتش اش هوف می زند توی صورتم

تابستان است . صابخانه می آید زنگ خانه را می زند . می پرسد شما بخاری روشن کرده اید؟

دروغ می گویم . می گویم نه و در را می بندم.

خودم را می چسبانم به شعله های آتش . هوف آتش جاهای بیشتری از بدنم را می سوزاند.

آتش یکجور چیز غریبی است . اولش یک گرمای معمولی دارد . بعد تو را می خاراند . و بعد شروع می کند به جزغاله کردنت .

حالا که اینها را دارم مینویسم دستانم دارد می لرزد . بخاری همه تنم را سوزانده است . و صابخانه به خاک سیاه نشسته که وسط تابستان یکی بخاری روشن کرده تووی اتاق و خودش را سوزانده است.

 

5

دستم می لرزد

احمد آقا را صدا می زنم

احمد آقا می آید عکس تو را از جلوی صورتم می برد کنار . اشکم را پاک می کند

جلویم یک ظرف شلیل می گذارد و یک لیوان چایی

و دوتایی گوشه حیاط خانه مان ، بی هیچی ، چایی و میوه میخوریم .

 

6

اخبار ساعت 9 شب دارد می گوید که همه جا را سیل برداشته است . همه را سیل برده و مردم به خاک سیاه نشسته اند.

سیگار آتش می زنم. به تو نگاه می کنم. به تو نگاه می کنم . قرار است بروی . صورتم را سیل می برد. به خاک سیاه نشسته ام.