498 --- درباره مهاجرت

اگر از من و یا از تمام 5 مسافر دیگر قطار تهران به مقصد بندر یا اهواز و اندیمشک یا هرجای دیگر که می رفت سمت جنوب فقط و ما نمی دانستیم مقصدش کجاست دقیقا، می پرسیدی که مهاجرت اصلا چی چی هست که خودتو اینطور به آب و آتیش می زنی، به گمان بیش از 80 از 100 هیچکدام نمی دانستند. و همه یک جمله را مثل نوار کاست آبی سونی روی دور تکرار برایت میگفتند: که فقط بریم. این فقط بریم نه فقط ته صدای مسافرهای آن قطار بود، که ته مزه زبان خیلی از کسانی است که همیشه و همیشه و همیشه چمدانشان پشت در اتاقهایشان بسته است و دست به خیلی کارهای آینده دار بیش از یک ماه نمی زنند چون مطمئن نیستند یک ماه دیگر چای صبحانه را توی همین مملکت می خورند یا توی یک کمپ پناهجویان کنار سوری ها و عرب ها و آفریقایی ها. این فقط بریم یک همچین جمله عمیقی است راستش.

قطار که رسید جنوب، ما، همه ی ما 6 نفر که یک بیست و چهار ساعت تمام حالا کنار هم خانواده ای شده بودیم که تنها یک نخ تسبیح جدایی و رفتن اتصالمان داده بود، هر کدام پی قاچاق‌بر خودش می گشت توی راه آهن. امیر را یک جاشو آمد پی اش. شاهرخ با یک زن عرب روبنده دار که پای راستش می لنگید و بوی رایت می داد چادر عربی اش برد و احسان هم لای شلوغی های دست تو دست یکی خودش را گم به گور کرد. یک طوری همه شش نفر در یک آن به سمت نیستی از ایستگاه دویدند که نیم ساعت بعد از رسیدن قطار، همه از جمله سوزنبان و مسئول بوفه راه آهن هم هوس رفتن به سرشان افتاده بود.

دنبال من ولی هیچکس نیامده بود. من تنهای تنها لای سردی ایستگاه خشکم زده بود. لاکارم گذاشته بود. یک اصطلاحی قاچاق برها پیش خودشان دارند که می گویند نفر رفته لاکار. یعنی مسافر سرکار رفته است و خبری هم از قاچاق بر نیست برایش و این یعنی پروژه به گل نشسته است. این را توی راه برگشت دختری که قرار بود برود آلمان و آنجا پرستاری بخواند و برای خودش کسی بشود و اون هم رفته بود لاکار تعریف می کرد. حالا کوپه شش نفره ی قطار برگشت جنوب-تهران مملو از لاکار رفته هایی بود که همگی تنهای تنها لای سردی ایستگاه، همان اول خشک‌شان زده بود. عاطفه، یکی از همان لاکار رفته ها همینطور که داشت فرش زهوار دررفته کف کوپه را می پایید، با یک سردی و بی رمقی پرسید: حالا چی می شه؟

این حالا چی میشه، به نظر من اصلی ترین سوال پیش روی نه تنها لاکار رفته ها که مهاجران قانونی،غیرقانونی و تمام بشریت است. وقتی هیچی برای از دست دادن نداری و چشمت را روی همه چیز می بندی و نوبت می رسد به اینکه سوار قطار شوی، هیچوقت از این سوالها به ذهنت نمی رسد. اما وقتی می خوری لب پاشوره و پروژه به گل می نشیند و می روی لاکار یک حالا چی میشه ای سوار می شود توی ذهنت.

باد شهرری که خورد توی صورتمان دیگر مطمئن شدیم که داریم میرسیم میدان راه آهن و بعد باید از این دربستی هایی که داد می زنند تجریش را سوار شویم و خودمان را برسانیم به خانه هایمان که حالا لخت است . وقتی همه چیز را فروخته ای، وقتی همه چیز را پشت سر گذاشته ای و وقتی دیگر رمقی،امیدی و اشتیاقی برای ماندن نداری یعنی تو مهاجری. حالا می خواهد توی تهران مانده باشی، یا توی ناف لندن خوش خوشانت باشد، یا رفته باشی به بهانه دکتری خواندن مالزی و هند و یا با هزار ضرب و زور دوره زبان خودت را برسانی فرانسه ای جایی. همه اینها را می شود و می توانی تصور کنی وقتی داری می روی. اما وقتی از قطار رفته ها جا می مانی و برمی گردی، ماجرا تغییر می کند.

حالا از فردا صبح فرمان را مجبوری جوری بچرخانی که برای صبحانه ات دوباره به فکر املت های عمویحیی ، به فکر سرشیرهای قهوه خانه آذربایجان با همه پیرمردهایش ،برای تفریح کردنت به فکر سینما عصر جدید و صندلی های لق و پق‌اش، سینما شکوفه و سینما آزادی که طبقه اول پله برقی اش همیشه کلی مغازه خالی دارد که هیچوقت کسی جنس تویشان نمی ریزد، باشی. و بروی پارک لاله و جلوی پارک بلال بخوری و بروی تیاتر شهر و خیره بمانی به در ورودی و بروی راسته کریمخان و با رفیق هات خودت را بچپانی توی کافه ها و غرق شوی توی دود سیگار و لگد بزنی به زار دنیا. جاماندن، برگشتن و نرفتن، این سه کلمه را حالا می توانی محکم با پاپیون بچسبانی رو چمدانت و خنده خنده چمدان را باز کنی و خواسته یا ناخواسته همه لباسها و جورابها و کنسروها و شورت و عرقگیرها و قرصها و پمادها و شلوارها و تمام محتویات چمدان را بگذاری دوباره سر جایشان و از نو همه چیز را شروع کنی . تا هر چه شد. تا هر چه شد. تا هر چه شد. تا هر چه شد. تا هر چه شد. تا هر چه شد. تا هر چه شد. راستش می خواستم بگویم مهاجرت یک همچین چیزی است برای ما. برای تمام مسافران قطار برگشت. مهاجرت یک همچین چیزی است.

 

مرتیکه نگاشت : درباره مهاجرت اثر سون آپ

497 --- سخت ترین شغل جهان چیست؟

اگر و تنها اگر مدیریت یکی از این مجلات علمی داخل و خارج دستم بود، حالا خوب می دانستم که باید بی شک و هیچ تردیدی معلمی کلاس اول را بگذارم جزء مشاغل سخت. باید می گذاشتم اسمش را کنار مشاغل زیان‌ده . یک جایی بین اسم خبرنگارها و معدن‌چی‌ها.

حتی بنظر من در دنیا باید یک جایی برای آدم هایی در نظر گرفته شود که از هیچی یک چیزی می سازند و یا بچه های آدم می دهند. باید برای تدریس تمام تفاوت های کلمات به تمام معلم اول دبستان مدال افتخار داد. آنجا که درس به خ می رسد و خواستن را تدریس می کنند و تا به حرف ت می رسند ، توانستن را مثال می زنند.یک تفاوت معنادار عمیق که زندگی را تا هر جا که فکر می کنی می تواند بسوزاند و آغاز تمام تراژدی های جهان است.

اگر بپذیریم که تمام قصه های عاشقانه جهان را یک دوالیته رشک برانگیز میان ماندن و رفتن ساخته است، آنگاه شاید بتوان دوباره فکر کرد به دسترنج معلم های اول دبستان که چطور و با چه مشقتی داشته اند از دوری و نزدیکی آدم ها در آستانه هفت سالگی حرف می زدند.

ایستادن ولی بحث‌اش همیشه جدا بوده است. از نظر من این کلمه یک چندوجهی اغراق‌شده در تمام دیکشنری های جهان است و از من که مدیریت یکی مجلات علمی خارج یا داخل دستم است بپذیرید که برخلاف هرچی که توی آنها نوشته است، نشستن مخالف ایستادن نمی شود. هیچ ایستاده بر پای معشوق، نشستن را و ماندن را ناخوش نمی داند و بر اساس تمام آیین های عاشقانه ی جهان، آنکه بر عشق چه می ایستد و چه می نشیند، نشان مروت و معرفت دارد. دوست داشتن، یک همچین چیزی است به نظر من. این ایستایی بی ته. این نشستن تا آخر راه. یک خواستن با یا بی توانستن. یک ساختن با یا بی سوختن. دوست داشتن همچین چیزی است.

حالا بنظرم تیتر صفحه یک فصلنامه علمی داخل یا خارج کشورم درآمده است. یک عکس از بهترین روزهای همه مان که دست مان توی دست گرم ترین آدمهایی است که از کنار جفت‌کلماتمان رد شده اند و به خیال اینکه لغتنامه ها را درست و حسابی از بر کرده اند و همه چیز را درباره زندگی و آنچه معلم های کلاس اول انجام می دهند را یاد گرفته اند، خواهم گذاشت و تیتر هم این خواهد بود "نایستادن . نایستادن. نایستادن. این تنها کلمه مقابل و متناقض کلمه ایستادن است. و همیشه خواهد بود."