496 --- از شما ممنونم

بود اسپنسر که سرش را گذاشت زمین و رفت رحمت خدا ، یک پاگنده فقط از پاگنده های زمین کم نشد. هم چیز برای من تمام شد. یادم می آید صبح که خبر را شنیدم. مثل صاحبان عزا ، دوستانم از هر جا که خبر را شنیده بودند بهم زنگ زدند و تسلیت گفتند تا غمم کم شود. دلم می خواست کل شهر را سیاه پوش کنند که پاگنده مرده. خیلی واقعی اگر بخواهم برایتان بگویم کارلو پدرسلی که همه بود اسپنسر صداش می کردیم در همه ادوار زندگی ام ، برایم همه چیز بود. انگیزه بود. هدف بود. دورنمایی از دوران جوانی ، میانسالی و پیری ام بود. یعنی اگر یک روزی یک زمانی یک جایی خبرنگار درشهری جایی از من میپرسید جناب میری میخواهی در آینده چه شکلی شوی؟ چجوری بشوی و چه کارهایی بکنی که نکردی! فقط توی صورتش زل می زدم و می گفتم برو توی یک سایتی به اسم باد اسپنسر ، من چون رفاقتی باهاش دارم می گم بود اسپنسر. بخون. هر چی کرده بخون. من همونم.

پاگنده که مرد ، یعنی اسپنسر وقتی در 86 سالگی ذات الریه گرفت ، و بعدتر هم سرش را گذاشت روی متکای خانه اش توی رم و رفت بهشت ، مثل بیشتر وقتهای جوانی ام عذاب وجدان آمد سراغم که خو که چی؟ هیچی یعنی؟ رفت؟ به همین آسونی و کشکی کشکی؟ نه تشییع جنازه ای شد بریمش نه تلفنی به صاحبان عزا . اگر یک تلسکوپی به بزرگی کره زمین درست می شد ، می توانستید ببینید آن روز کذایی علاوه بر چراغ خانه های شهرهای رم ، ناپل ، نیویورک سیتی و خیلی شهرهای بزرگ دنیا ، چراغ یک خانه در وسط تهران هم تا صبح روشن بود. و داشت یک تیک و نان استاپ به من میگن پاگنده و پرواز به میامی و دردسرسازان را می دید و اشک می ریخت.

پسرش می گوید بابا وقته داشته می مرده فقط یک جمله گفته است. از شما ممنونم. این یک از شما ممنونم کوچک ، چنان من را شرمنده اخلاق و منش پاگنده کرد که چندسال پیش که مرد تصمیم گرفتم توی وصیتنامه ام به جای معلوم کردم سهم الارثم و ماترکم فقط همین را بنویسم. از شما ممنونم. و وصیتنامه ام را اینجوری شروع ، میانه و پایانش را تنظیم کنم:

بسم الله الرحمن الرحیم. اینجانب در کمال صحت و سلامتی عقل و جسم ، از همه شما شنوندگان عزیز و خوانندگان گرامی این زندگی ، ممنونم.

 

 

مرتیکه نگاشت : این نوشته قرار بود درباره یک خاطره سفر دور به شمال که از آمل آغاز شد و به رشت و تهران به پایان رسید ، باشد . قرار بود برایتان بگویم که می شود برای دیدن کسی به شمال بروی ، او تو را از طبقه دهم یک خانه از بالای برج ببیند و دستی هم تکان دهد و اما به خودش زحمت ندهد پایین بیاید و تو مثل احمق ها بروی کل شمال را بگذری و بگذرانی تا یادت برود گسی روزگارت را. این نوشته قرار بود درباره نامردمی ها باشد. درباره اینکه بیشتر عمرم را تلف مردم نااهل کردم و آن یکی دو اهل هم قسمت زندگی ام نشدند. قلم اما راه خودش را می رود. می آید . می آید دست روی یکجایی می گذارد که یادت برود اصلا برای چه داشتی می نوشتی! این نوشته قرار نبود به وصیت نامه من ختم شود. ولی شد . پس اگر یک روزی روزگاری من مردم ، لطفا یک چندتایی فیلم پاگنده ببینید و همین که داشتید می خندیدید ، صدای من را بشنوید: از شما ممنونم...

495 --- ملوک

ملوک رفت که کارشان را یکسره کند. وقتی چادر را آنطور دور کمرش می بست، وقتی هن هن می کرد موقع راه رفتن و وقتی دمپایی را آنطور یک کتی پا می کرد، یعنی کار تمام است.

ماه‌چهره تازه چایی را گذاشته بود جلویشان که شازده یکباره پرید توی حرف آقا و ننه اش و گفت که دست بزن دارد و زن خوب ، زنی است که سحرخوان بیدار شود و شوهرش را بمالد و بیدارش کند و دستپختش خوب باشد و لام تا کام حرف بیخود نزند. هورت دوم را خواستگارها کشیده نکشیده بودند بالا که ملوک، رزمنده جان برکف تا دندان مسلح با یک "چه گهی خوردی" وارد میدان شد که سق دهن شازده نه یکبار که چهار پنج بار سوخت و شیربیشه تدبیر ، موش شد رفت توی سوراخ و دیگر هیچی نگفت.

همچین که ملوک رفت بالای منبر ، آقا و ننه شازده که هیچ ، تمام محل را یک سکوت مرگباری فراگرفته بود. خواستگارها که رفتند ماه‌چهره پرید و رفت ملوک را بغل کرد. آبجی ملوک ولی لام تا کام هیچی نگفت . ماه‌چهره را یک دقیقه ای ساکت نگاه کرد . این نگاه ساکت ملوک همیشه کار را میکرد. دیگر هیچی نمیخواست بگوید. ماه‌چهره توی مترو خمیردندان می فروخته که دندان شازده گیر می کند گل چادرش و یه‌کاره بعد دو روز می آید خواستگاریش. بعد شازده دیگر کسی کلون در آن خانه را نزد و چفت خانه ماند روی شازده. شازده هر روز به یک بهانه ای می آمد و پیگیر بود که ببخشید و غلط کردم و بگذارید یکبار دیگر ماه‌چهره جان را ببینم. اما مرغ ملوک همان یک پا را داشت. که نه. و حالا ببینیم چه می شود و اینها.

حالا هفده سالی می شود که ماه چهره و شازده عقدشان شده و سه تا بچه دارند و شازده هم هنوز دست بزن دارد و گه گاه از خجالت زن و بچه در می آید. ملوک ولی همان سال بعد عقدکنان ماه چهره از خانه آقام رفت. نمی دانم کجاست . نه تلفنی دارد. نه آدرسی ازش دارم. و نه می دانم اصلا چرا رفت. رافت یکی از همسایه های آقام‌اینهاست که 50 ساله است و او هم مجرد است ولی می گوید چندماه بعد سر کوچه او را دیده. ترک موتور یک پسری . که دوتایی داشته اند تک چرخ می زدند و ملوک یک ریز می خندیده و پسره را از پشت سفت و محکم بغل کرده است.

 

مرتیکه نگاشت: ملوک اثر سون آپ

494 --- مامان من دلم کباب می خواد

ماتم گرفتی که چی؟ به گور پدرشون خندیدن که بتونن شکایت کنن! زدن دندوناتو لق کردن. دیه دندون چنده؟ 100 تومن؟ 200 تومن؟

من کباب می خوام. می خوام سیرکباب بشم. انقدر بخورم که دیگه هیچوقت نخوام.

- با اون ننه پتیاره ش . با اون بابای عقده ایش. بده؟ دوماد دسته گل ، بدشون میاد؟

- دندونامو باید جا بزنم . بشه بازم کباب بخورم. چنجه . راسته . برگ . کوبیده

- دختره یه کاره. بهت چی میگفت چی؟

- ماه داماد

- داماد وزنش بالاست؟ عقلش کمه عوضش این بچه. هر چی گوشت پلاسیده داشتن انداختن جلوت و تو هم خوردی . بعدشم یه طومار یه میلیون تومنی برا سنده کبابا گذاشتن روبروت. منم بودم می زدمشون

- دیگه نمیشه رفت خواستگاریش؟

- سنده خانوم. اصلا کل دار و ندارشونو خوردی؟ خوب کردی که خوردی! خدا بشکنه دست اون بابای کفتارش که دست روت بلند کرد. نگاه نگاه. کل دندونات لق و پق شده.

- دلم کباب می خواد مامان . بریم یه جا . بشینیم . یه دل سیر . کباب بخوریم.

 

مرتیکه نگاشت : مامان من دلم کباب می خواد اثر سون آپ

493 --- عموحسین

دفعه اول که رفتیم جنوب همین که راه افتادیم سمت دشت توی کاغذش نوشت : از برای من قبول . بسم الله الرحمن الرحیم. هربار همین بود. تا حرف خط رفتن می آمد می نوشت از برای من قبول و شلوار خاکی اش را می پوشید و یا علی سمت ماشین های جهاد. هربار پشت وانت می نشست ، آن عقب، یک دستش به نرده کنار وانت بود و یک دستش کاغذ بسم الله. حالا دیگر اسم و رسمی پیدا کرده بود. بسیجی های سوسنگرد و اهواز و دهلاویه ، همه عموحسین را به کاغذ بسم الله می شناختند. برای خودش اصلا یک برندی چیزی شده بود.

یکبار که عصر بود و تازه عملیات تمام شده و بچه های این طرف خوب عمل کرده بودند و گرفته بود برای خودش چرت می زد پرسیدم عمو چیه ماجرای کاغذ بسم الله ، یک نگاهی کرد. از آن نگاه ها که به سنگ بیندازی پوست می اندازد و نمی ماند. گفت 17 ساله بودم. قرار گذاشتیم بگیرمش . 27 ساله بودم جنگ شد. از محل مان رفتند. کاغذ را نگه داشته ام دستم . روی کاغذ نوشته ام . از برای من قبول .بسم الله الرحمن الرحیم . بیا و تمامش کنیم.

عموحسین که شهید شد ، نصف مردهای میدان خراسان و نصف تیردوقلو همه مشکی پوشیدند. بین تمام مردها ولی زنی داد می کشید : حسین آمدم. پس چی شد قرارمان؟ بیا و تمامش کنیم.

 

مرتیکه نگاشت: برای امروزهای خودم می نویسم. از برای من قبول . بسم الله الرحمن الرحیم. و تمام دنیای من هر بار ، بی جواب تر از قبل ، بی جواب تر از قبل ، بی جواب تر از قبل ، جوابم را نمی دهد و نگاه می کنم به زندگی ام. که هیچی بعد این همه سال سر جایش نیست و همه اش دویدن است و به جایی نرسیدن. همه اش بی قراری است و بی قراری است و بی قراری . تو به من بگو ته این قصه چه جوری است؟ کجا باید بروم؟ چه کار باید بکنم؟ چه جور باید این همه بی قراری تمام شود؟