512 --- نرفتن. نبودن. و چرخیدن.
همین که عزیز چای را دم کرد، آمد و کنارم نشست. یک هننی زد بوی سبزی از دست ها و چارقدش را رساند به دماغم. سبزی پلو با ماهی داشت روی اجاق برای خودش می تپید. نگاهش کردم. زن 60 ساله را . مادرم را. عزیز علیرضا قربانی گذاشته است و دوتایی داریم سرمیگردانیم. به نشانه همراهی.
قرار بود دیگر اینجا نباشم. قرار بود رفته باشم. قرار بود نشسته باشم زیر برج ایفل و فالوده بستنی فرنگی بخورم و برایش عکس فرستاده باشم. دستم را گرفت. بلندم کرد. حالا او داشت نگاهم می کرد. مرد 35 ساله را . من را.
گفت : حالا بچرخ. چرخیدم . چرخیدم. و چرخیدم. و چرخیدم. و نگاهم میکرد. لباس تازه ام را. شلوار و جوراب و کمربند مردانه و ساعت و عطر هوگو باس و همه چیزم را.
قرار بود همه اینها را که داشت می پایید و انگار قواره ام بود را از فرنگ آورده باشم. قرار بود همه اش مارک از ما بهتران باشد و یکسال یا دیرتر از آن که برمیگردم با بقیه سوغاتی های که برایش آورده ام را بپوشم.
نشستم. گفتم حالا نوبت تو . بلند شو و بچرخ. گفت که من که لباس نو نخریده ام و تو قرار است داماد بشوی اصلا و کی به مادر داماد نگاه میکند.
ایستاد. و شروع به چرخیدن کرد. چشمهاش را بست و به نرفتن فکر کرد. و به نبودن فکر کرد. به بازگشتن. به داماد شدن. و چرخید. و چشمهاش بسته بود. خنده اش گرفت از بس که کنارش نشسته ام و نرفته ام . و هیچ فاصله ای نیست و گاهی چقدر خوب است که قرار بوده اما قرار نیست.
حالا مهری کنار من نشسته است. حالا یک سال و نیم از نرفتنم گذشته است. نشسته ایم بر سر مزار عزیز. برای مهری چای ریخته ام. چای را خورده ، نخورده می گوید بلند شو. بلند شو و بچرخ. می گویم نمی شود. توی قبرستان کراهت دارد. می گوید هیچی نمی شود و اصلا با من و تو بلند شو و بچرخ.
چشم هام را می بندم. به ایفل فکر میکنم. به عزیز . به چمدان هام که هیچوقت بسته نشدند و به فرودگاهی که نرفتم. به مهری و اینکه قرار است اگر بچه اول دختر شد ، اسمش را او انتخاب کند. میچرخم. صدای باد می پیچد توی گوشم. انگار صدای هواپیماست. انگار از فرانسه یکراست آمده ام خانه عزیز. انگار بغلش کرده ام. انگار سه تایی ، با مهری نشسته ایم خانه عزیز. عزیز علیرضا قربانی گذاشته است و سه تایی داریم سرمیگردانیم. به نشانه همراهی.