بدبخت من کلید همه مشکلات توام. مهشید این را گفت و در خانه آقاحاجی را به هم زد و سوار تاکسی شد و گاز داد و راننده طول خیابان را راند و دیگر ندیدمش. حالا من مانده بودم و یک عالم قفلی که کلیدشان داشت میرفت. داشت دور و دورتر می شد. لحظه به لحظه داشت از من فاصله می گرفت.

فردا شد. عزیز و آقاحاجی و مه‌لقا و مه‌ستی و بقیه آمدند دور من. درست مثل جنازه ای که بین فاتحه خوان‌ها گیر افتاده، دوره ام کردند.

آقاحاجی گفت: ببین افشین! تو که نه پول داری. نه تو محل آبرو داری. دست بزن هم که داری. دست کج هم که داری. چرا دختره رو دادی رفت؟ اصلا دختره الان کجاست؟ کجا رفته؟عزیز که همینطور زیر لب داشت خودش را می غراند، دوتا یکی خاک بر سر نثارم میکرد و دیگر بچه های خانه هم داشتند پشت سر عزیز نوربالا می دادند و با نگاه خفه ام میکردند.

فردا شد. اهل خانه همه رفته بودند سورچرانی منزل نونوار و اعیانی دایی اسماعیل و من یکه و تنها نشسته بودم پشت ایوان ، رو به حیاط و مهشید را می پاییدم. برگشته بود. برگشته بود تا هر چی از لباس و وسایلش هست را ببرد خانه آقایش و کلیدها را پس بدهد و گفت که دیگر از عروس سرخانه بودن خسته شده و اصلا گور بابای من. نمیدانم. راستش انگاری اصلا منتظر بود من چیزی بگویم. هیچی نمی گفتم و یکریز فقط داشتم می پاییدمش که چطور لباسها را دوتا یکی می چپاند توی چمدانش و هر چندتا لباس یک کمی گریه می کند و سرش را پایین انداخته تا من را نبیند و بیشتر حرصش درنیاید.

چمدان را که دست گرفت، آمد سمت ایوان. روبرویم ایستاد. گفت افشین. دارم میرم‌ها. اگر چیزی می خواهی بگویی الان بگو. و از این جور تهدیدهایم کرد. گفت که جوانی اش را پای من گذاشته و با کم و زیاد من ساخته و این دستمزدش نیست. من اما هیچی نگفتم. حق داشت که برود. اصلا باید می رفت یک جای بهتر از اینجا. پیش ما. پیش مه لقا، پیش مه‌ستی، پیش آقاحاجی و عزیز و همه ی اینها.

لنگه اول در را که داشت باز میکرد صداش کردم. برنگشت. فقط شنید. یکطوری که دان بپاشم برای ماندن و رفتنش گفتم: اگه من کلید مشکلاتت باشم چی؟ اونوقت چی؟ یک حرفهایی هست که در زندگی معنی خاصی ندارد. وقتی یکی که دوستش داری می گوید، فقط گرفتارت میکند. می کشاند آدم ها را یکجایی که بلد نیستند چی بگویند و چی جواب بدهند. یک سوالهایی که جوابهایش بدیهی است را همان وقتها اشتباه جواب می دهند.

مهشید ولی کارش را خوب بلد بود. رفت و یک شوهر از ما بهتران کرد و اصلا گور پدر هرچی قفل و کلید هست و حالا هم آمریکاست و دارد آنجا لای سیاه ها بندری می رقصد و به ریش ما، به ریش همه ی ما می خندد. بعد از رفتن مهشید، به خانه ما هم رونق افتاد. مه لقا و مه‌هستی هر دو عروس شدند و آقاحاجی و عزیز هم مکه اسمشان درآمد و من هم حالا برای خودم شده ام شاه دزد محل و همه از من حساب می برند.

راستش اینطوری اگر حساب کنی، بعضی رفتن ها، اصلا خوب است. برای همه برکت می آورد. بی پدر.