515 --- شب عشاق

آقاحاجی همانطور که دسته گل گلایل پژمرده ای را چپانده بود زیر عبایش خزید در هشتی آشپزخانه.

عزیز انگار که ندیده اش و همانطور خودش را مشغول پخت و پز و رفت و روب نشان می داد، گفت آقا آمدی؟

آقا ولی هیچی نگفت. انگار که عزیز ندیده باشدش، همانطور میخ ایستاد جلوی آشپزخانه و خودش را کشاند توی سایه.

عزیز با لحنی که آقا را مجاب کند که یعنی بازی ات را خوانده ام پیرمرد و حنایت دیگر پیش من رنگی ندارد، گفت آقا تولد من سه هفته دیگر است و از ما گذشته است و مرد حسابی این کارها از ما گذشته است اصلا که آقا عبایش را باز کرد و گلایل ها را گذاشت توی بغل عزیز و ما که رویمان را کرده بودیم آن طرف اما خوب می دانستیم که حالا دارد عزیز را می بوسد و روز عشق که از ما بهتران ها می گویند اصلا همین است.

سر شب که گذشت، قرمه سبزی عزیز که جا افتاد و بویش تا سر محل را خبر کرده بود که امشبمان اعیانی است، آقا نشست سر سفره. ما هم نشستیم. عزیز اما دیرتر از ما آمده بود و رفته بود توی اتاقشان و رنگ و لعابی زده بود به صورتش و بوی بهشت میداد اصلا وقتی که آمد و کنار آقا نشست.

زیر لب، یک طوری که ما نشنویم و خودشان بشنوند و ذوقشان بشود، عزیز را وراندازی کرد و گفت: قشنگ شدی. عزیز اما هیچی نگفت. سرش را پایین انداخت، خنده ای کرد و با لپ گل انداخته، من را نگاهم کرد و خواست که بشقابم را بدهم تا برایم برنج و قرمه سبزی و اینها بکشد.

 

مرتیکه نگاشت : شب عشاق اثر سون آپ

514 --- من گوسفند

من یه گوسفندم. من اینجا و روی این ارتفاع، اینجا و دور از گله خودم ، وایسادم و دارم همه چیز رو نگاه میکنم.

به جنگل، به گله، به دشت و به دوتا گرگی که دارن نزدیک میشن.

من یه گوسفندم. و حالا دور از خونه م و دور از گله م، دارم به تموم شدن همه چیز نگاه میکنم.

چشمهام رو میدوزم به آسمون و‌ میشمارم تا راحت خوابم ببره و دیگه هیچی یادم نیاد.

یه گوسفند. دو گوسفند. سه گوسفند. چهارتا. پنج تا ...

513 --- فقط . رویا ببین


یک سکانس رقص معروفی هست در سینمای جهان که توی آن جین کلی برای دبی رینولدز که هر چه خاک آن دوتاست بقای عمر شما باشد زیر باران می رقصد و اصلا فیلمبازها همه آواز باران را برای همان یک سکانس می بینند و آنجا بازیگر مرد هر آنچه می تواند و در چنته دارد با چترش و خودش و هر چی که در کلاسهای بازیگری استلا آدلر و چخوف یاد گرفته را به کار میگیرد تا سرخوش عشق زیبای خفته باشد و دیگر تمام شده باشد هر چه بوده و برسد به وصال معشقوق و مبهوت کند همه را در سالن سینما که عشق چه چیز مبهوت کننده ای می تواند باشد.

از سالن تیاتر که آمد بیرون، از لابه لای سیگارها، عطرهای از مابهتران و از صف زنها و مردهایی که داشتند می رفتند تا یکی چنددقیقه ای توی آن سالن تاریک شگفت زده شان کنند، بوران هنگامه کرده بود و جین کلی که حالا دست تو دست یک دبی رینولدز نسخه ایرانی با کلاه زرشکی و شال سبز و ناخنهای رد لاک نارنجی و مغموم از آنجا بیرون زده بودند و انگاری ایستاده بودند روبروی یک دست دوربین نگاتیو، از آن قدیمی هاش که سوت می کشید و اصلا یک بخش زیادی از آکتورهای سینمای بدنه برای همین سوت دوربینهای نگاتیو بود که عاشق سینما شدند. 

اکشن که داده شد و مرد و زن که دست در دست آمدند بیرون از سالن تیاتر و برف که سوز و سرمای پیل کش که خورد توی صورتشان، آن دوتا بی خیال اینکه اصلا نگاتیو حالا چقدر گران است و نباید هدرش داد سر پلانهای یکباره و حساب نشده تپاندند خود را لای ترافیک چند ده تا ماشین زهواردرفته ای که از هجوم ترافیک زیر باران و برف و سوز و کولاک اصلا انگار پارک کرده اند همان وسط، و صاحبانشان هم فرار کرده اند از ترس دیده شدن توی قاب، لای خودشان و سر هر کسی به کار خود است. 

همین که از خیابان رد شدند، جین کلی یک طوری که انگاری از نوفل لوشاتوی تهران تا نوفل لوشاتوی اعیان نشینها و از مابهتران فرانسه یک خط فرضی فاصله بوده و حالا خط شکسته است و دیگر اصلا چه فرق می کند که ما کجا هستیم و باران و بوران که هست و دوربین 35 میلیمتری را هم که فرض می کنیم دارد واید میگیرد، دست دبی رینولدز را می گیرد و یکی از عاشقانه ترین صحنه های تاریخ سینمای جهان خودشان را می سازند و بی مهابا یکهو و بدون در نظرگرفتن سانسور ارشاد می بوسدش و بالاخره نوآوری در سینمای ایران و زندگی ها را باید از یک جایی شروع کرد و چتر را هم که فرض می گیریم در تدوین اضافه می کنند و اصلا قاب را می گوییم تدوینگر ببندد و زوم بدهد و باید مثل دیوید ممت در لحظه همه چیز را شکار کرد.

این صحنه ناب، این لحظه تکرارنشدنی در زندگی آن دوتا، شاهرخ و شهلا، آن بوسه یکباره در میان ماشینهای متروک در ترافیک نوفل لوشاتوی تهران پس از خروج از یک اجرای تیاتر، این مرحله حماسی و قهرمانانه ، نه تنها در سینمای ایران که در سینمای موج نوی فرانسه هم هنوز قفل است و چیت آن را هنوز کسی نزده است.

پلیس که قپان بردشان وزرا که بی پدر و مادرها مگر مملکت ارث پدرتان است و اصلا گه خوردید که توی خیابان هم را بوسیده اید و مگر شما کلارک گیبل و آدری هیپبورن هستید و آنها هم به غیر از زمان آفیش شان اینطور عفت عمومی را لکه دار نمی کردند و خدای هر دویشان بیامرزدشان، تازه آنجا بود که شاهرخ فهمید فیلم را همیشه توی ذهنش اشتباه انتخاب می کند و یا باید سی دی برباد رفته را توی ذهنش پلی می کرده و یا باید یک چیز تلفیقی مثل بوی خوش زن و اتوبوسی به نام هوس را اجرا می کرده،تا صحنه دربیاید و خانم اسمیت را می برده توی ماشینی جایی می بوسیده و یا اصلا مثل آپارتمان بیلی وایلدر یک مهمانی ای چیزی می گرفته و آنجا کار را یکسره می کرده اما حالا کار از کار گذشته بود.

هیچکاک یک جمله معروفی دارد.کوچک كه بودم فکر میکردم آدمها چقدر بزرگند و ميترسيدم! بزرگ که شدم دیدم بعضی آدما چقدر کوچکند و بیشتر ترسیدم. اجرای احکام که برای زدن شلاق اول دستش را برد بالا این نقل قول اول از هیچکاک را آمد که بگوید و آب و تاب دهد که یعنی بابا ناسلامتی الان که زور دست توست بخاطر یک بوسه آن هم تحت تاثیر یکی از شاهکارهای سینما، اینقدر واکنش تند ندارد و اصلا لازم نیست و می شود و اگر دوستش نداری با یکی از سکانسهای کمدی برادران مارکس یا اصلا با یکی از آن اکشنهای برادران کوئن عوضش میکنم، اما نقل قول از هیچکاک آنقدر بلند بود که به ضرب دست مرد با شلاق نرسید و جمله اش ناکام و خودش شروع به دست و پازدن زیر دست شلاق کرد.

همینگوی در پایان اتوبیوگرافی پاریس، دشت بیکران میگوید: اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی ، باقی عمرت را ، هر کجا که بگذرانی ، با تو خواهد بود ؛ چون پاریس ، جشنی است بیکران. از جشن که بیرون زدیم، عرق هر دویمان با هم گره خورده بود. دود شوری دور تا دورمان را گرفته بود و نمی گذاشت درست جایی را ببینم. عرق من از شلاقهایی که از سکانس رقص زیر باران مانده بود و عرق مردی که داشت شلاق می زد و آخری هایش را سه تا یکی حساب می کرد که تا هم من زیر دستش تا نشوم و هم خودش دیگر حوصله نواخت یک نوت بر بدن من را نداشت حالا با هم یکی شده بود و با اشک های من، رود نیلی به راه انداخته بود و حالا وقت هفت فرمان موسی شده بود تا توبه نامه ام را امضا کنم و رهایم کنند و بروم به سمت قوم خودم تا انذارشان کنم و بگویم که چقدر می تواند دنیای جای سختی باشد.

شهلا که آمد دم در اماکن تا من را تحویل بگیرد، فیلم تمام شده بود. تماشاچی ها داشتند حالا در خیابان برای خودشان عبور راحت تری می کردند انگاری که اصلا دوربین خاموش است. دوربین 35 میلی متری دیگر سوت نمی کشید، ترافیک نوفل لوشاتوی تهران باز شده ولی همچنان در نوفل لوشاتوی پاریس داشت برف می بارید. شهلا که خواست تیتراژ پخش شود و خداحافظی کنیم و اصلا برویم هر کدام خانه مان و فردا دوباره دست توی دست برویم سراغ یک ژانر دیگر اصلا و گور بابای عشق های آمریکایی و جین کلی چه فیلم بدی ساخته و اصلا چه کات های بدی دارد و آن صحنه رقص در باران درنیامده و نباید توی فیلم می ماند ، یک لحظه هر دو به دوربین خاموش و زیر برفی که انگار از سقف آسمان داشت ما را می گرفت نگاهمان جفت شد، کسی پشت دوربین نایستاده بود آن لحظه و عوامل هرکدام پی کار خودشان بودند. راستش اصلا انگار، این لحظه ، همان لحظه ی بازیگر بود که کارگردان سرش به قاب بندی هست و از نگاههای بازیگرها غافل می شود و تو هر چه می خواهی روبروی دوربینش می کنی. سر شهلا را جمع کردم روی سینه ام و فشارش دادم و هر دو، بی خیال کارگردان، بی خیال سوت دوربین 35 میلیمتری،  و بیخیال عوامل و تاکسی هایی که دیگر نیستند در لوکیشن و حس صحنه مان را خراب کنند، نگاهمان را از دوربین دزدیدیم و یک دل سیر هم را بوسیدیم.

پایان