521 —- سال ماهی

گفت بنویس : _َ . نوشت عَ . گفت بنویس: لِ . نوشت لِ. حالا بنویس: ای . نوشت ای. حالا بنویس: علی.

بلند شد و رفت سر مزار آقا. و دیس خرما. و ظرف تریاک . و نان و پنیر و سبزی. و سبزه شب عید و ماهی بی حال شب عید. دفتر و مداد و هرچه مشق نوشته بود را پرت کرد یک گوشه ای و از هر چه روی مزار بود یک ذره ای خورد.

مامان داد زد: میدونی اون ماهی خوراکی نیست؟ همانطور که دم ماهی از دهانش بیرون مانده بود گفت: معلومه

مامان دوباره گفت: تف کن کشتیش. تف کن

یحیی ماهی را تف کرد و ماهی قرمز نزار را دوباره نشاندش توی تنگ و‌ جستی زد و آمد عقب تر.

ماهی لنگان لنگان به نشانه تشکر از مامان شنایی کرد که یعنی من هنوز زنده ام.

آن سال را آنها سر مزار آقا تحویل کردند. کسی نخندید. هیچکس اشکی هم نریخت. و آنقدرها هم کسی با دیگری، حرف هم نزد.

سال، فقط برای ماهی قرمزها تحویل شده بود آن سال.

سال . خوش

برای سال‌نویی ۱۴۰۴

زمستان شد. زغال سر به هوا رفت سمت درکه. رفت سمت راسته چای فروش ها.
دلش گرفته بود.
پیش خودش گفت توی این تاریکی اصلا کی نگاه من میکند؟
مرد چای فروش، از آنها که مشتری را روی هوا میزند، از آنها که داد میزند «چای آتیشی بدو بابا. سردت نشه سر سیاه زمستون. بدو بابا» زغال را لای آنهمه تاریکی دید.
انگار شناخته بودش. براش دست تکان داد و گفت «بیا اینور بازار بابا. چای آتیشی دارم بابا»
زغال قصه ما بیخبر از همه جا رفت سمت مرد و ایستاد کناری. تا چای حاضر شود چیزی از زغال نمانده بود و کنار بقیه هم پالگی هایش توی آتش، گر گرفت و سوخت.
میخواهم بگویم بعضی چای ها خستگی در می آورند. از تنهایی در می آورندمان. دقیقه ای لبخند اصلا میهمانمان میکنند اما به خودت که می آیی گر گرفته ای. و سوخته ای . و دیگر هیچی ازت معلوم نمیشود.

این خاصیت بعضی دوستان است.
مواظب دوستهای چای فروش باش/باشیم/باشم.

519 --- یدالله

بچه را گرفت و فر داد خال شیره کش خانه. مثل یکی از کفترچاهی هایش. مثل طوقی . مثل دم طلا یا آن که اعیانی تر است مشتری زیاد دارد و زیر گردنش سفید است و روی بالش جای چندتا نقطه طلایی افتاده است.

بچه که رفت خال آسمان. همچین که منوچهر، مرد مافنگی و بی هیچی، یدالله را ، پسر یک سال و نیمه اش را پراند سمت سقف اتاق، که پسرک خنده اش بگیرد و رفیق،رفقای مافنگی اش هم همه قبول کنند که هنوز دود از کنده بلند میشود، انگار همه چیز کند شده باشد، جهان ایستاد.

مثل لحظه قبل مرگ، همان وقت که دالان باز میشود و همه خاطره هایت مثل نگاتیو عبور میکند از جلوی چشمت ، همه آنچه دارد پیش می آید را یکبار شمرده و با نگرانی خواند.

نکند دیگر برنگردد دستم. از کف اتاق تا سقف یکی دومتری فاصله است. نکند سرش گیر کند لای پنکه ای چیزی. نکند وقتی برمیگردد زورم نرسد بگیرمش. اصلا نکند دیگر برنگردد و برود برای خودش.

آخر بار سر جنازه آقاش جهان وایساده بود. همان روز که دیگر میدانست دیگر خبری از آقا نیست و خبری از جنس مفتی نیست و با رفتن آقاش به سراشیبی قبر و قیامت، یک مافنگی از روی مافنگی های زمین کم می شود و اشهد ان لا اله الاالله.

یدالله ولی حکایتش فرق میکرد. آنطور که او بهش میخندید. آنطور که هر روز صبح به عشق دیدن او از خواب بلند میشد. آنطور که همه جهانش خلاصه میشد در یک کلمه شش حرفی . یدالله . دیگر تاب خم آمدن به ابرویش را نداشت.

یدالله که فرود آمد وسط سفره هفت سین.توپ سال نو که آمد و نشست وسط سفره شان. آنطور مهیب. یک جایی وسط ماهی و سنجد و لای سبزه ها. جهان دوباره یک جایی توی آن شیره کش خانه ایستاد.

تمام مافنگی ها خیره مانده بودند به دسترنج شان. به یدالله یک سال و نیمه که یک سال و نیم زیر دستشان خیلی چیزها یاد گرفته بود. به بچه ای که درست است اسماً توی شناسنامه اش نوشته فرزند منوچهر و فروزان اما رسماً بند به وجود همه شان است.

حالا انگار راستی راستی کار از کار برای همه شان گذشته بود و تیر مشقی منوچهر، یک کشته واقعی گذاشته بود روی دست همه شان.

تیر تند نگاهها هنوز درست حسابی چشم منوچهر را زخمی نکرده بود که یدالله، وسط سیر و سنجد و سمنو، وسط سفره هفت سین شیره کش خانه با صدایی از اعماق جانش زد زیر گریه که یعنی خدا لعنتتان کند که شما هم دست کمی از منوچهر ندارید و هیچکدامتان عقل بچه نگه داشتن ندارید و همینجوری دستی دستی داشتید به کشتنم میدادید.

نفس بچه که جا آمد ، مافنگی ها جستی زدند و آمدند سمت سفره هفت سین تا به او برسند. یکی دستش را میبوسید. یکی سرش را ناز میکرد. یکی برایش گریه میکرد. یکی تریاک تعارفش میکرد.منوچهر ولی جرات نگاه به صورت بچه را نداشت. همانطور خیره مانده بود به سقف. به جایی که آخرین بار یدالله را دیده بود.

یک کمی که دورشان خلوت شد و مافنگی ها رفتند سمت بساط و دود و دم شان، یدالله خزید و از وسط سفره هفت سین آمد سمت او. یکطوری که انگار میخواهد چیزی بینشان توی این سال جدید شکراب نشود و اصلا گور بابای هرچی که شده و اصلا انداختی ام بالا که انداختی، مرد گنده که انقدر زود کم نمی آورد، با تمام دست اش ، با تمام زوری که داشت، انگشت کوچیکه منوچهر را گرفت و فشار داد.

سال . خوش .

برای تحویل سال 1403 شمسی

518 —- لازم است

شروع کرد به هذیان گفتن
ماه منیر گفت آقا را رو به قبله کنید دیگر وقتش شده
شیدا و بقیه دخترها دست به کار شدند و هر کدام یک طرف تشک آقا را گرفتند .
ولی لام تا کام ، تا کسی پیش اش بود حرفی نزد . چشمانش را بست تا همه شان خیال کنند مرده است .
وقتی همه خیالشان شد که آقا مرده ، تنهایش گذاشتند و کولر گازی کهنه ای را که به زور خودش را سرپا نگهداشته بود و از قبل برای این لحظه آماده کرده بودند ، روشن کردند و یکی ،یکی از اتاق آمدند بیرون.
خیره شد به گوشه ای از اتاق و همانطور که کفنی را دورش پیچیده بودند ، کز کرد یک گوشه و زیر لب با خودش ، چیزهایی می گفت .
بعد یکی دو ساعت ، که آمدند برای آقا ، گواهی فوت صادر کنند ، روی دیوار کنار جنازه اش چنین نوشته بود : ببین ، راستی ، راستی دارم می میرم . بیا . تا دیر نشده . یکبار دیگر همدیگر را ببنیم ، لازم است قبل مردنم ، یکبار دیگر برایت بمیرم .
.
.
| سیدعلی میری | آبان غم گسیل یکهزاروچهارصدودوهزاروچهارصدودو.. |

517 —ته دیگ خوران

لای آنهمه صاحبان عزا و گریه کن، داشت می افتاد که آمدند زیر بغلش را گرفتند

خوبی گیر افتادن وسط آنهمه غریبه اصلا همین بود.

داشت میرفت در آغوش کسانی که عطرشان را نمیشناخت، حرارت بدنشان براش آشنا نبود ولی بغلش کرده بودند و زیر چشمی میتوانستهمه را بپاید.

خوب که خودش را زد به موش مردگی و رفت لای دست مردها و زنها که گردن و کتف اش را بمالند، دستش گیر کرد یک جایی لابه‌لای کیفیکی از صاحبان عزا. قبلا هم پیش آمده بود که پولی طلایی چیزی از این غش و ضعف کردن هایش بین عزادارها بماسد بهش.

خانه که رسید، فی الفور کیف را تاباند تا هر چه تویش است بیرون بریزد. چندتایی سیگار، یک دسته کلید، یک کش سر زنانه زهوار‌دررفتهکه بیست سی تایی مو تابیده بود بهش، یک رژ بی رنگ و لعاب، چندتایی دستمال مچاله و نمدار و یک کاغذ که از بدخطی آن میشد فهمیدچقدر عجله عجله و نتابیده، آن را نوشته اند.

«دنبال من نگرد. هر‌وقتی فرصتش شد، می آیم و عقد میکنیم. سرخر هم که رفت زیر خاک.»

نامه را خوانده،نخوانده خزید و خودش را رساند سمت کوچه، پرید سوار موتورش شد تا بلکه تا نهار عزادارها به ته دیگ‌خوران نرسیده ،کیف را برگرداند.

ناسلامتی بعد اینهمه سال مرده خوری، حالا وقتش بود پرشی بزند و برود چندتایی عروسی و حسابی خودی بجنباند.

سال خوش .

نرسیده به باهار یکهزاروچهارصدودو

تو 

چه میدونی 

من کی ام

تو

چه میدونی

چه میگذره 

اینجا

516 --- سال.‌خوش

قرآن را بست. سبزه و ماهی و سنبل و بقیه چیزهای توی سفره را گذاشت توی چمدانش و همراه اسباب و اثاثیه اش که چپانده بودشان لای یک شمد، دستش گرفت و خیز گرفت سمت خیابان.
کفش ورنی زهواردررفته اش را پوشید و یک طوری که اهل خانه بیدار نشوند راه افتاد سمت حیاط و بعد هشتی خانه و سرآخر هم بی صدای کلون، بی پچ پچ قمری ها و بی خداحافظی خودش را رساند به خیابان.
سال که تحویل شد، همه اهل خانه، دور سفره بی هفت سین نشسته بودند.  همین که توپ سالتحویل را در کردند و سال، نو شد، آقاجان بی اینکه چیزی به‌مان بگوید و به روی خودش بیاورد که عموحسین رفته و حالا دار و ندار آقا و عزیز را هم به تاراج برده است و هر چه سرمایه همه این سالها از بازنشستگی شان مانده بود را یکباره زده است به جیب، گفت: جای حسین دور این سفره خیلی خالیه. کاش زودتر برگرده. و بعد چشممان را بستیم. 
آقا همانطور‌ کورمال کورمال، دست عزیز را گرفت و عزیز دست خاله مرضیه را . و خاله دست من را و من دست مژگان، دختر خاله مرضیه را و مژگان، دست آقاجان را. و بعد همانطور که دستمان توی دست همدیگر بود و‌ چشمهایمان بسته، یامقلب القلوب خواندیم و سال‌مان نو شد. بی عموحسین، بی طلاهای عزیز و بی پس انداز مستمری‌های آقاجان.

 

مرتیکه نگاشت: سال . خوش 

پ.ن: سال نوت مبارک. 

515 --- شب عشاق

آقاحاجی همانطور که دسته گل گلایل پژمرده ای را چپانده بود زیر عبایش خزید در هشتی آشپزخانه.

عزیز انگار که ندیده اش و همانطور خودش را مشغول پخت و پز و رفت و روب نشان می داد، گفت آقا آمدی؟

آقا ولی هیچی نگفت. انگار که عزیز ندیده باشدش، همانطور میخ ایستاد جلوی آشپزخانه و خودش را کشاند توی سایه.

عزیز با لحنی که آقا را مجاب کند که یعنی بازی ات را خوانده ام پیرمرد و حنایت دیگر پیش من رنگی ندارد، گفت آقا تولد من سه هفته دیگر است و از ما گذشته است و مرد حسابی این کارها از ما گذشته است اصلا که آقا عبایش را باز کرد و گلایل ها را گذاشت توی بغل عزیز و ما که رویمان را کرده بودیم آن طرف اما خوب می دانستیم که حالا دارد عزیز را می بوسد و روز عشق که از ما بهتران ها می گویند اصلا همین است.

سر شب که گذشت، قرمه سبزی عزیز که جا افتاد و بویش تا سر محل را خبر کرده بود که امشبمان اعیانی است، آقا نشست سر سفره. ما هم نشستیم. عزیز اما دیرتر از ما آمده بود و رفته بود توی اتاقشان و رنگ و لعابی زده بود به صورتش و بوی بهشت میداد اصلا وقتی که آمد و کنار آقا نشست.

زیر لب، یک طوری که ما نشنویم و خودشان بشنوند و ذوقشان بشود، عزیز را وراندازی کرد و گفت: قشنگ شدی. عزیز اما هیچی نگفت. سرش را پایین انداخت، خنده ای کرد و با لپ گل انداخته، من را نگاهم کرد و خواست که بشقابم را بدهم تا برایم برنج و قرمه سبزی و اینها بکشد.

 

مرتیکه نگاشت : شب عشاق اثر سون آپ

514 --- من گوسفند

من یه گوسفندم. من اینجا و روی این ارتفاع، اینجا و دور از گله خودم ، وایسادم و دارم همه چیز رو نگاه میکنم.

به جنگل، به گله، به دشت و به دوتا گرگی که دارن نزدیک میشن.

من یه گوسفندم. و حالا دور از خونه م و دور از گله م، دارم به تموم شدن همه چیز نگاه میکنم.

چشمهام رو میدوزم به آسمون و‌ میشمارم تا راحت خوابم ببره و دیگه هیچی یادم نیاد.

یه گوسفند. دو گوسفند. سه گوسفند. چهارتا. پنج تا ...

513 --- فقط . رویا ببین


یک سکانس رقص معروفی هست در سینمای جهان که توی آن جین کلی برای دبی رینولدز که هر چه خاک آن دوتاست بقای عمر شما باشد زیر باران می رقصد و اصلا فیلمبازها همه آواز باران را برای همان یک سکانس می بینند و آنجا بازیگر مرد هر آنچه می تواند و در چنته دارد با چترش و خودش و هر چی که در کلاسهای بازیگری استلا آدلر و چخوف یاد گرفته را به کار میگیرد تا سرخوش عشق زیبای خفته باشد و دیگر تمام شده باشد هر چه بوده و برسد به وصال معشقوق و مبهوت کند همه را در سالن سینما که عشق چه چیز مبهوت کننده ای می تواند باشد.

از سالن تیاتر که آمد بیرون، از لابه لای سیگارها، عطرهای از مابهتران و از صف زنها و مردهایی که داشتند می رفتند تا یکی چنددقیقه ای توی آن سالن تاریک شگفت زده شان کنند، بوران هنگامه کرده بود و جین کلی که حالا دست تو دست یک دبی رینولدز نسخه ایرانی با کلاه زرشکی و شال سبز و ناخنهای رد لاک نارنجی و مغموم از آنجا بیرون زده بودند و انگاری ایستاده بودند روبروی یک دست دوربین نگاتیو، از آن قدیمی هاش که سوت می کشید و اصلا یک بخش زیادی از آکتورهای سینمای بدنه برای همین سوت دوربینهای نگاتیو بود که عاشق سینما شدند. 

اکشن که داده شد و مرد و زن که دست در دست آمدند بیرون از سالن تیاتر و برف که سوز و سرمای پیل کش که خورد توی صورتشان، آن دوتا بی خیال اینکه اصلا نگاتیو حالا چقدر گران است و نباید هدرش داد سر پلانهای یکباره و حساب نشده تپاندند خود را لای ترافیک چند ده تا ماشین زهواردرفته ای که از هجوم ترافیک زیر باران و برف و سوز و کولاک اصلا انگار پارک کرده اند همان وسط، و صاحبانشان هم فرار کرده اند از ترس دیده شدن توی قاب، لای خودشان و سر هر کسی به کار خود است. 

همین که از خیابان رد شدند، جین کلی یک طوری که انگاری از نوفل لوشاتوی تهران تا نوفل لوشاتوی اعیان نشینها و از مابهتران فرانسه یک خط فرضی فاصله بوده و حالا خط شکسته است و دیگر اصلا چه فرق می کند که ما کجا هستیم و باران و بوران که هست و دوربین 35 میلیمتری را هم که فرض می کنیم دارد واید میگیرد، دست دبی رینولدز را می گیرد و یکی از عاشقانه ترین صحنه های تاریخ سینمای جهان خودشان را می سازند و بی مهابا یکهو و بدون در نظرگرفتن سانسور ارشاد می بوسدش و بالاخره نوآوری در سینمای ایران و زندگی ها را باید از یک جایی شروع کرد و چتر را هم که فرض می گیریم در تدوین اضافه می کنند و اصلا قاب را می گوییم تدوینگر ببندد و زوم بدهد و باید مثل دیوید ممت در لحظه همه چیز را شکار کرد.

این صحنه ناب، این لحظه تکرارنشدنی در زندگی آن دوتا، شاهرخ و شهلا، آن بوسه یکباره در میان ماشینهای متروک در ترافیک نوفل لوشاتوی تهران پس از خروج از یک اجرای تیاتر، این مرحله حماسی و قهرمانانه ، نه تنها در سینمای ایران که در سینمای موج نوی فرانسه هم هنوز قفل است و چیت آن را هنوز کسی نزده است.

پلیس که قپان بردشان وزرا که بی پدر و مادرها مگر مملکت ارث پدرتان است و اصلا گه خوردید که توی خیابان هم را بوسیده اید و مگر شما کلارک گیبل و آدری هیپبورن هستید و آنها هم به غیر از زمان آفیش شان اینطور عفت عمومی را لکه دار نمی کردند و خدای هر دویشان بیامرزدشان، تازه آنجا بود که شاهرخ فهمید فیلم را همیشه توی ذهنش اشتباه انتخاب می کند و یا باید سی دی برباد رفته را توی ذهنش پلی می کرده و یا باید یک چیز تلفیقی مثل بوی خوش زن و اتوبوسی به نام هوس را اجرا می کرده،تا صحنه دربیاید و خانم اسمیت را می برده توی ماشینی جایی می بوسیده و یا اصلا مثل آپارتمان بیلی وایلدر یک مهمانی ای چیزی می گرفته و آنجا کار را یکسره می کرده اما حالا کار از کار گذشته بود.

هیچکاک یک جمله معروفی دارد.کوچک كه بودم فکر میکردم آدمها چقدر بزرگند و ميترسيدم! بزرگ که شدم دیدم بعضی آدما چقدر کوچکند و بیشتر ترسیدم. اجرای احکام که برای زدن شلاق اول دستش را برد بالا این نقل قول اول از هیچکاک را آمد که بگوید و آب و تاب دهد که یعنی بابا ناسلامتی الان که زور دست توست بخاطر یک بوسه آن هم تحت تاثیر یکی از شاهکارهای سینما، اینقدر واکنش تند ندارد و اصلا لازم نیست و می شود و اگر دوستش نداری با یکی از سکانسهای کمدی برادران مارکس یا اصلا با یکی از آن اکشنهای برادران کوئن عوضش میکنم، اما نقل قول از هیچکاک آنقدر بلند بود که به ضرب دست مرد با شلاق نرسید و جمله اش ناکام و خودش شروع به دست و پازدن زیر دست شلاق کرد.

همینگوی در پایان اتوبیوگرافی پاریس، دشت بیکران میگوید: اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی ، باقی عمرت را ، هر کجا که بگذرانی ، با تو خواهد بود ؛ چون پاریس ، جشنی است بیکران. از جشن که بیرون زدیم، عرق هر دویمان با هم گره خورده بود. دود شوری دور تا دورمان را گرفته بود و نمی گذاشت درست جایی را ببینم. عرق من از شلاقهایی که از سکانس رقص زیر باران مانده بود و عرق مردی که داشت شلاق می زد و آخری هایش را سه تا یکی حساب می کرد که تا هم من زیر دستش تا نشوم و هم خودش دیگر حوصله نواخت یک نوت بر بدن من را نداشت حالا با هم یکی شده بود و با اشک های من، رود نیلی به راه انداخته بود و حالا وقت هفت فرمان موسی شده بود تا توبه نامه ام را امضا کنم و رهایم کنند و بروم به سمت قوم خودم تا انذارشان کنم و بگویم که چقدر می تواند دنیای جای سختی باشد.

شهلا که آمد دم در اماکن تا من را تحویل بگیرد، فیلم تمام شده بود. تماشاچی ها داشتند حالا در خیابان برای خودشان عبور راحت تری می کردند انگاری که اصلا دوربین خاموش است. دوربین 35 میلی متری دیگر سوت نمی کشید، ترافیک نوفل لوشاتوی تهران باز شده ولی همچنان در نوفل لوشاتوی پاریس داشت برف می بارید. شهلا که خواست تیتراژ پخش شود و خداحافظی کنیم و اصلا برویم هر کدام خانه مان و فردا دوباره دست توی دست برویم سراغ یک ژانر دیگر اصلا و گور بابای عشق های آمریکایی و جین کلی چه فیلم بدی ساخته و اصلا چه کات های بدی دارد و آن صحنه رقص در باران درنیامده و نباید توی فیلم می ماند ، یک لحظه هر دو به دوربین خاموش و زیر برفی که انگار از سقف آسمان داشت ما را می گرفت نگاهمان جفت شد، کسی پشت دوربین نایستاده بود آن لحظه و عوامل هرکدام پی کار خودشان بودند. راستش اصلا انگار، این لحظه ، همان لحظه ی بازیگر بود که کارگردان سرش به قاب بندی هست و از نگاههای بازیگرها غافل می شود و تو هر چه می خواهی روبروی دوربینش می کنی. سر شهلا را جمع کردم روی سینه ام و فشارش دادم و هر دو، بی خیال کارگردان، بی خیال سوت دوربین 35 میلیمتری،  و بیخیال عوامل و تاکسی هایی که دیگر نیستند در لوکیشن و حس صحنه مان را خراب کنند، نگاهمان را از دوربین دزدیدیم و یک دل سیر هم را بوسیدیم.

پایان

512 --- نرفتن. نبودن. و چرخیدن.

همین که عزیز چای را دم کرد، آمد و کنارم نشست. یک هننی زد بوی سبزی از دست ها و چارقدش را رساند به دماغم. سبزی پلو با ماهی داشت روی اجاق برای خودش می تپید. نگاهش کردم. زن 60 ساله را . مادرم را. عزیز علیرضا قربانی گذاشته است و دوتایی داریم سرمیگردانیم. به نشانه همراهی.

قرار بود دیگر اینجا نباشم. قرار بود رفته باشم. قرار بود نشسته باشم زیر برج ایفل و فالوده بستنی فرنگی بخورم و برایش عکس فرستاده باشم. دستم را گرفت. بلندم کرد. حالا او داشت نگاهم می کرد. مرد 35 ساله را . من را.

گفت : حالا بچرخ. چرخیدم . چرخیدم. و چرخیدم. و چرخیدم. و نگاهم میکرد. لباس تازه ام را. شلوار و جوراب و کمربند مردانه و ساعت و عطر هوگو باس و همه چیزم را.

قرار بود همه اینها را که داشت می پایید و انگار قواره ام بود را از فرنگ آورده باشم. قرار بود همه اش مارک از ما بهتران باشد و یکسال یا دیرتر از آن که برمیگردم با بقیه سوغاتی های که برایش آورده ام را بپوشم.

نشستم. گفتم حالا نوبت تو . بلند شو و بچرخ. گفت که من که لباس نو نخریده ام و تو قرار است داماد بشوی اصلا و کی به مادر داماد نگاه میکند.

ایستاد. و شروع به چرخیدن کرد. چشمهاش را بست و به نرفتن فکر کرد. و به نبودن فکر کرد. به بازگشتن. به داماد شدن. و چرخید. و چشمهاش بسته بود. خنده اش گرفت از بس که کنارش نشسته ام و نرفته ام . و هیچ فاصله ای نیست و گاهی چقدر خوب است که قرار بوده اما قرار نیست.

حالا مهری کنار من نشسته است. حالا یک سال و نیم از نرفتنم گذشته است. نشسته ایم بر سر مزار عزیز. برای مهری چای ریخته ام. چای را خورده ، نخورده می گوید بلند شو. بلند شو و بچرخ. می گویم نمی شود. توی قبرستان کراهت دارد. می گوید هیچی نمی شود و اصلا با من و تو بلند شو و بچرخ.

چشم هام را می بندم. به ایفل فکر میکنم. به عزیز . به چمدان هام که هیچوقت بسته نشدند و به فرودگاهی که نرفتم. به مهری و اینکه قرار است اگر بچه اول دختر شد ، اسمش را او انتخاب کند. میچرخم. صدای باد می پیچد توی گوشم. انگار صدای هواپیماست. انگار از فرانسه یکراست آمده ام خانه عزیز. انگار بغلش کرده ام. انگار سه تایی ، با مهری نشسته ایم خانه عزیز. عزیز علیرضا قربانی گذاشته است و سه تایی داریم سرمیگردانیم. به نشانه همراهی.

511 --- کلید خوشبختی

بدبخت من کلید همه مشکلات توام. مهشید این را گفت و در خانه آقاحاجی را به هم زد و سوار تاکسی شد و گاز داد و راننده طول خیابان را راند و دیگر ندیدمش. حالا من مانده بودم و یک عالم قفلی که کلیدشان داشت میرفت. داشت دور و دورتر می شد. لحظه به لحظه داشت از من فاصله می گرفت.

فردا شد. عزیز و آقاحاجی و مه‌لقا و مه‌ستی و بقیه آمدند دور من. درست مثل جنازه ای که بین فاتحه خوان‌ها گیر افتاده، دوره ام کردند.

آقاحاجی گفت: ببین افشین! تو که نه پول داری. نه تو محل آبرو داری. دست بزن هم که داری. دست کج هم که داری. چرا دختره رو دادی رفت؟ اصلا دختره الان کجاست؟ کجا رفته؟عزیز که همینطور زیر لب داشت خودش را می غراند، دوتا یکی خاک بر سر نثارم میکرد و دیگر بچه های خانه هم داشتند پشت سر عزیز نوربالا می دادند و با نگاه خفه ام میکردند.

فردا شد. اهل خانه همه رفته بودند سورچرانی منزل نونوار و اعیانی دایی اسماعیل و من یکه و تنها نشسته بودم پشت ایوان ، رو به حیاط و مهشید را می پاییدم. برگشته بود. برگشته بود تا هر چی از لباس و وسایلش هست را ببرد خانه آقایش و کلیدها را پس بدهد و گفت که دیگر از عروس سرخانه بودن خسته شده و اصلا گور بابای من. نمیدانم. راستش انگاری اصلا منتظر بود من چیزی بگویم. هیچی نمی گفتم و یکریز فقط داشتم می پاییدمش که چطور لباسها را دوتا یکی می چپاند توی چمدانش و هر چندتا لباس یک کمی گریه می کند و سرش را پایین انداخته تا من را نبیند و بیشتر حرصش درنیاید.

چمدان را که دست گرفت، آمد سمت ایوان. روبرویم ایستاد. گفت افشین. دارم میرم‌ها. اگر چیزی می خواهی بگویی الان بگو. و از این جور تهدیدهایم کرد. گفت که جوانی اش را پای من گذاشته و با کم و زیاد من ساخته و این دستمزدش نیست. من اما هیچی نگفتم. حق داشت که برود. اصلا باید می رفت یک جای بهتر از اینجا. پیش ما. پیش مه لقا، پیش مه‌ستی، پیش آقاحاجی و عزیز و همه ی اینها.

لنگه اول در را که داشت باز میکرد صداش کردم. برنگشت. فقط شنید. یکطوری که دان بپاشم برای ماندن و رفتنش گفتم: اگه من کلید مشکلاتت باشم چی؟ اونوقت چی؟ یک حرفهایی هست که در زندگی معنی خاصی ندارد. وقتی یکی که دوستش داری می گوید، فقط گرفتارت میکند. می کشاند آدم ها را یکجایی که بلد نیستند چی بگویند و چی جواب بدهند. یک سوالهایی که جوابهایش بدیهی است را همان وقتها اشتباه جواب می دهند.

مهشید ولی کارش را خوب بلد بود. رفت و یک شوهر از ما بهتران کرد و اصلا گور پدر هرچی قفل و کلید هست و حالا هم آمریکاست و دارد آنجا لای سیاه ها بندری می رقصد و به ریش ما، به ریش همه ی ما می خندد. بعد از رفتن مهشید، به خانه ما هم رونق افتاد. مه لقا و مه‌هستی هر دو عروس شدند و آقاحاجی و عزیز هم مکه اسمشان درآمد و من هم حالا برای خودم شده ام شاه دزد محل و همه از من حساب می برند.

راستش اینطوری اگر حساب کنی، بعضی رفتن ها، اصلا خوب است. برای همه برکت می آورد. بی پدر.

کمی از شیرینی ات

و کمی از نبودنت

میتوانست همه چیز را زهرمارم کند.

این کار را کرده است.

کمی از شیرینی ات

و کمی از نبودنت

همه چیز را زهرمارم کرده است.

 

با احترام . تقدیم به پاییز ۱۴۰۰

510 --- تاراج

هر عشق، هربار تکه ای از وجود آدمی را به تاراج میبرد
آه از آن معشوق که سهم بیشتری می برد. آه از آن تکه بزرگتر
وقتی که میخندی، وقتی که غمگنانه به دود سیگار هوف میزنی
وقتی که میرقصی، وقتی که میپری
ای دریغ از آن که سهم بیشتری می برد. ای دریغ از آن معشوق.

 

مرتیکه نگاشت: تاراج اثر سون آپ

509 --- حکایت خانگی

1.

روضه خوان داشت بلند بلند گریه می کرد.

احمد پر رو. قصاب هفتاد ساله . یکه بزن محل مان که عزا به عزا برای اهل روضه میخواند و ما همه گریه می کردیم.

محرم و صفر را بر غریبی حسین و بقیه روزها بر غریبی خودمان.

 

2.

روضه تمام شده بود. روضه خوان هم رفته بود و شام را داده بودیم.

دایی حسن داشت سیاهی ها را جمع می کرد.

فاطی، ولی وسط خانه نشسته بود.

داشت به سر و سینه می زد. گریه امانش را بریده بود.

عزیز رفت سراغش . نشست روی زمین. وسط گل و مرغ های قالیچه حاج خانمی زهوار دررفته خانه مان.

دست عزیز به شانه فاطی نرسیده بود که هر دوتا با هم زدند زیر گریه. من و مرضیه و شاهین پسرکوچیکه مرضیه هم زدیم زیر گریه.

از وقتی که ناصر ، شوهر الوات و نعشه بازش ولش کرده بود به امان خدا و فاطی را به این روز انداخته بود، هر روز خانه مان، شده بود ماه محرم.

بی روضه خان، بی سیاهی، بی سینه زن، هر روز، همینطور، بی دلیل گریه می کردیم.

 

3.

چایی اش را هورت کشید و گذاشت که برود.

همینطور که گیوه اش را لنگ لنگان تکان می داد، کت اش را که یک کتی پوشید، جیک کسی از ما در نمی آمد.

وقی که رفت، ناصر ، داداش کوچیکه پرسید: چی میخواست؟

عزیز گوشه چادرش را گاز گرفت که یعنی درز بگیر حرف را بگذار مهمان ها بروند و اصلا روضه تمام بشود و شام را بدهیم و همه که رفتند یک خاکی به سر می کنیم حالا.

روضه خوان تازه داشت اوج می گرفت و ذکر مصیبت اش به دشت کربلا می رسید و های های سینه زن ها فراز می شد که شاهین آمد خانه. یکه بزن شوش و راه آهن و بزرگ آن خانه، که قزل حصار را پیچانده بود و خودش را رسانده بود تا حساب سوخته های اهل محل را تسویه کند.

همه شان توی خانه خودمان چپیده بودند. همان که شاهین را فروخته بود. همان که علیهش شهادت داده بود. همان که آخرین چاقو را فرو نشانده بود به پهلویش. همه شان داشتند های های و گریه می کردند. راستش روضه سکه بود آن شب. جای سوزن انداختن نبود از جمعیت.

سرش را انداخت پایین . عزیز که داشت می پاییدش، چایی براش ریخت. هورت کشید و گذاشت که برود.

روضه که تمام شد، چراغ ها روشن کردند،روضه خوان که ناصر را دید، به سینه زن ها گفت که برای سلامتی اسیران خاک صلواتی بفرستند.

حالا دیگر همه شان می دانستند که اوضاع چجور قمر در عقرب است. همینطور گیوه اش را که لنگ لنگان تکان می داد، کت اش را که یک کتی پوشید، جیک کسی از ما در نمی آمد.

شاهین سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت . سبیل قیطانی اش را فری داد و گریه اش گرفت. به حال خودش که ده سال بود توی قزل حصار پوستش را کنده بودند. به حال ما که توی این ده سال ، محلی ها همه بلایی سرمان آورده بودند. و به حال محلی ها که حالا آمده بود سر وقتشان تا همه شان را سلابه بکشد.

شاهین که زد زیر گریه ، ما و داداش ناصر و عزیز و خواهرهایمان و روضه خوان و بقیه اهل محل، همه زدیم زیر گریه. و بلند بلند، هر کدام به حال خودمان گریه کردیم.

 

مرتیکه نگاشت : حکایت خانگی اثر سون آپ

پ.ن: این سه داستانک در محرم سال 1400 نوشته شده است.