491 --- برای نهنگ های زندگی ام

1.

پرسیدم مامان . شام چی داریم؟ مامان یه تفتی به ماهیتابه ی روی گاز داد و یه جوری که شبیه هیچوقتش نبود گفت : نهنگ . شام نهنگ داریم. دویدم سمت بندر . رسیدم روی اسکله . سایه ماه افتاده بود روی موج ها . یه صدایی از گلوم دادم بیرون که یعنی من بلدم صدای نهنگ دربیارم. که یعنی هشدار بدم به همه ی نهنگا که نیان سمت اسکله . که نیان سمت خونه ی ما . که ما اصلا امشب شام نخوریم. همینجوری داشتم از خودم صدای نهنگ درمیاوردم. مامان صدام زد . شام حاضره . بشقابو که گذاشت جلوم ، بشقاب خالی بود. مامان همینطوری که داشت قاشق می کشید ته بشقاب خالی خودش نگاهم کرد. دوتایی بعد شام رفتیم سمت اسکله . سایه ماه رو نگاه کردیم. مامان دست راستشو انداخت گردنم. به سینه ش فشارم داد. نهنگا ، توی آب برامون می خوندن.

2.

پرسید اگه آدم نبودی چی بودی؟ همیشه اینو می پرسید و من هربار یه جوابی می دادم. اون آخرین باری بود که داشت ازم از این سوالا می پرسید و بعدش گذاشت و رفت. پرسید اگه آدم نبودی چی بودی؟ گفتم سنگ بودم . سگ بودم. خرس بودم. ولی آدم نبودم. کاش نهنگ بودم. می رفتم اون زیرمیرا . می رفتم اونه ته ته اقیانوس . که هیچکس منو نبینه . یه صدایی از حنجره م درمیومد که همه ی دنیا می فهمیدن اوضام از چه قراره . کسی نمیومد سمتم. کسی نمیپرسید اصلا غمت از چیه.

3.

به نهنگی که روبروم نشسته بود نگاه کردم. داشت با اشتها شامش رو تموم میکرد. من ولی هیچی نخورده بودم. دست به شامم نزده بودم. پرسید که چی؟ شامتو بخور. من چهارزانو کف اقیانوس . چشم توو چشم یه نهنگ نشسته بودم و دلم نمی خواست لام تا کام با کسی حرف بزنم. دوباره همینطور که داشت کف بشقابشو نون می کشید گفت میگم شامتو بخور. حالا دیگه اون رفته .رفته به زندگیش برسه. اونی نیست. منم و تو . شامتو بخور. دستشو انداخت دور گردنم. یه قاشق غذا گذاشت توی دهنم. شروع کرد از قصه ای که من هیچی نمی فهمیدم ازش به گفتن. قصه درباره یه نهنگ ماده بود که خیلی سال پیش اینجا بوده و یه روزی بیخود و بیجهت ول کرده اقیانوس و رفته توی یه برکه . خنده م گرفت. نهنگی که روبروم نشسته بود و حالا غذاشو تموم کرده بود و دستشو گردنم انداخته بود ولی نمی خندید. داشت راستی راستی به نهنگ ماده فکر می کرد. ظرف غذامو هل دادم سمت شکمش . گفتم غذای منم هست. دستمو انداختم روی شونه ش. دوتایی خندیدیم.

 

مرتیکه نگاشت : برای نهنگ های زندگی ام

پ.ن : نمیدونم می خونی دیگه یا نه منو . من حالا 12 ساله این وبلاگو دارم می نویسم. برای کی نمی دونم. شاید برای نهنگ های زندگیم. کاش بی هیچی بخونیم فقط . که زنده بمونم. و بی دلیل نباشه زندگیم. این نوشته های تنهاترین نهنگ این دور و برهاست.

 

490 --- قند هزار

تا وقتی قندم به هزار نرسیده بود نمی دانستم مردن با قند چه مزه ای می تواند باشد. دیگر آنجا ، توی هزاری قند، نه از خشکی دهان خبری هست و نه از گزگز پاها . قندت که هزار می شود همه چیز می شود سرگیجه و بعد هم دیگر هیچی نمی فهمی تا خیسی غسالخانه .

عزیز که داشت غر و لند کنان تکانم می داد که لندهور من توی هزار کیلویی را اصلا چطور ببرم درمانگاه دیگر مرده بودم. خامه ای کارم را ساخت. خامه با نوشابه که بشورد و ببرد، این ترکیب معجزه آسا را از 14 سالگی دیگر امتحان نکرده بودم. یک شیرینی گازداری ته گلویت می نشیند که من حتی حالا که مرده ام نمی توانم آن را با چیزی عوض کنم. کاشکی وصیت میکردم من را با نوشابه غسل می دادند. بدنم قلقلکش می گرفت به احتمال زیاد.

مرضیه که رسید بالای سر جنازه ام و فهمید کار خودش است . یکهو انگار بنددلش پاره شده باشد بلند بلند فقط داد می زد: ای بی خامه بشی سعید. ای بی خامه بشی. و دوباره گوشه چادرش را گاز می گرفت و یک چیزهایی بلغور می کرد که لای آن همه گریه بالاسری هایم بالای جنازه، من فقط خامه ای و سعیدش را می شنیدم. سعید کافه سر محلمان بود. جوان تر که بودیم با مرضیه می رفتیم کافه سعید و چای و قهوه و اینها می خوردیم . تا مرضیه را شوهرش دادند و رفت از این محل و من را بی کس و کار کرد و دیگر خبری از او نبود تا یک هفته پیش که آمد پی من و گفت که غلط کرده رفته و عشق یک همچین چیزی است که نمی شود زوری .

گفت که بیا به عشق قدیم ها برویم سعید. سعید پیربشو نبود بی پدر. توی این ده سالی که مرضیه اینها رفته بودند از این محل و من 70 کیلو بودم و حالا که برگشته و من از غصه و غم 170 کیلو شده بودم ، سعید ولی تکان نخورده بود. دست توو دستمان که دید ذوق کرد. فکرش را هم نمیکرد ما دوتایی ، بعد ده سال دوباره برگردیم سراغش.

گفت باید شیرینی بدهم . این عشق خوردن دارد. خامه ای اول را که زدم توی رگ فهمیدم باید تا ته خط را رفت. خوب که ماسید یک کیلو خامه ای ته گلویم، کوکا را تزریق کردم لابه لای حنجره و حالا می شد حساب کرد که قند خون چقدر سریع دارد خودش را می رساند به هزار.

خانه که رسیدم دیگر هیچ کس را نداشتم. مرضیه دوباره رهایم کرده بود. چه می شد کرد. او حالا مرد 170 کیلویی را نمی خواست . یک چیزی مثل همان 70 کیلویی را می خواست که ده سال پیش دیده بود و حالا دیگر رمقی ازش نمانده بود.

سمت اتاق که آمدم فهمیدم یک جای کار می لنگد. دست کردم توی جیبم ، خبری از متفورمین نبود. کار از کار گذشته بود . سرم گیج می رفت و قند خامه ای و نوشابه داشت توی خونم بالا و پایین می پرید. آرام خودم را رساندم به تخت و منتظر شدم تا قلبم بایستد. راستش بعضی کارها نباید به تعویق بیفتد. این قلب باید همان ده سال پیش از کار می افتاد.