آمده ام دور از وطنم. سرگشته و چون امواج، سرگردان، رها و خروشان.

روزها می گذرد. حالا 16 هفته می شود که دیگر شهرم، وطنم نیست. 16 هفته است که دارد عقربه تند می گذرد.

اعتماد ، دیوار کوتاهی شده برایم. پرچین شده . دیگری چیزی از آن نمانده است.

آخرین سرستون های آن را از دور می بینم. به کسی اعتماد نمیکنم.

روی امواج خودم می گردم. می چرخم . چرخ میخورم. با خودم زمزمه می کنم خود را با خودم.

خودم. با خودم. و بی هیچ چیز دیگر.

این منم ، ملول تر از قبل و در تلاش برای آمدن بیرون از مه...