از دور نگاهش كردم. داشت وسط باغچه با درختان ديگر، با هم پالگي هايش خوش ميگذراند.درخت توت ميبوسيدش. درخت انجير سرش را گذاشته بود روي سينه اش.

درخت گيلاس به سختي شاخه هاي او را فشرده بود.هر چه بود تووي اين باغچه، ميان اين همه درخت "نــَـــــر" حالا ديگر خوب ميتوانست شاخه اي بچرخاند و تنه اي به رخ بكشاند. بي اينكه كسي ببيند اين گوشه از جهان را، سرم را پايين انداختم و خزيدم سمت باغچه خودمان. در باغچه ي خودي، چندتا گل سرخ و ياس و سوسن ميشود گفت كه تقريباً منتظرم هستند.

486 —- تنهايي

بعد از آن مهماني

موش ها همگي رفتند 

خانه شان.

گربه ماند و خانه اش كه ويران شده بود.

چه مي شد كرد؟

عده اي موش ، گربه را تنها گذاشته بودند!

 

مرتيكه نگاشت : تنهايي اثر سون آپ

485 --- دلتنگی مال بچه های من نیست . مال بچه های مردمه .

فاطی پرسید آقاجان دلتنگی که هی بهرام اینها و بهاره اینها یک وقتهایی می گویند اصلا چی هست؟

آقا همانطور که سرش پایین بود و داشت توی جدول معلوم نیست مال چندقرن قبل 5عمودی را خط می کشید ، یک پکی به فروردینش زد و پشت ران پروارش را خاراند و گفت : توله . تو مشقاتو نوشتی نشستی راست روده ی من مثه انکر و منکر؟

فاطی که مجهز میدان کرده بود خودش را سری تکان داد که یعنی این تو بمیری از آنهاش نیست و تا نگویی نمی روم و این چیه که بهرام و بهاره باید بدانند و من هیچی. مثل آندفعه که مهمان داشتیم و به آنها گفتی و به من نگفتی و من را خواباندی و فردا که بیدار شدم گفتی به من آزاده اینا دیشب اینجا بودند و آن دوتا می دانستند ، این بار ولی فرق دارد.

فاطی دوباره سری گران کرد و پرسید : آقاجان گفتم می دانید یعنی چه یا نه!

آقا که اینبار انگار خوب می دانست باید چکارش کند فاطی را و فروردینش هم به نخ آخر رسیده بود و اعصابش سیم زده بود جوری که بهرام و بهاره هم بشنوند ، همانطور که دست راستش را زیر رانش گیرانده بود گفت بابا جان! دلتنگی مال بچه های من نیست . مال بچه های مردمه .

فاطی تا آمد بگو که بهاره آنوقت که شاهرخ ولش کرده بود و گریه اش می گرفت هر شب آنوقت دلتنگ بود یا نه؟ آقا ادامه داد : ببین بابا . دلتنگی مثه بستنی می مونه . بستنی از نون‌بستنی عموحسن ات شروع می شه تا از این بستنی گرونا . ولی چی بهت مزه می کنه؟ اینی که عموحسن می زنه مال ماست . حالا یه کم مزه پا میده (فاطی می خندد) که بده (آقا هم خنده اش می گیرد) می بینی؟ بهاره رو ببین . یه پسری بود یه وقتی خیلی خاطرشو می خواست بهاره ما . اصرار . اصرار . من گفتم بهاره . بابا . بستنی عموحسن . گفت نه . الا و بلا بستنی گرونه ی شهر . رفت و بستنی گرونه ی شهر زد به تیپ و تاپش . تو اگه قول بدی به بابایی هر وقت بستنی می خوای از مال همین عموحسن بگیری ، دلتنگی خر کی باشه؟

حرفهای آقاجان که تمام شد ، فاطی نگاه تیزش را روانه صورتش کرد و گفت : گور بابایتان آقاجان . یک دلتنگی ساده بود خواستم ازتان بپرسم و سر صحبت را باز کنم و نپکم توی خانه از غمباد . ولی حالا که اینجور است گور بابایتان .

فاطی این را گفت و یک تف توی صورت آقاجان زد برای آنهمه حرفهای مفت و رفت برای خودش نقاشی بکشد و یک دل سیر تووی راه ، زیر لب به آقاجان فحش های آبدار نثار کرد.

 

مرتیکه نگاشت : دلتنگی مال بچه های من نیست . مال بچه های مردمه اثر سون آپ

484 --- عاشقانه ای برای پاییز،زمستان،بهاروتابستان

1.

زیر کتری را کم می کنم و می آیم کنارش می نشینم. کتایون می پرسد چرا اسم همه ی زن های قصه هات مرضیه است این همه سال . میگویم خب چی بگذارم؟ میگوید چمی دانم . هر چی . اصلا بگذار کتایون . کتی . یک نگاهی می اندازم به سر و رویش. خنده ام میگیرد . می خندم. کتی هم می خندد . می گویم ما چند وقت است هم را می شناسیم؟ کتی می گوید سه سال که دوسالش را نبوده ام. میگویم خب! از این یک سال میانه ، چقدر هم را دوست داشته ایم؟ می گوید چهارپنج ماهش را .

نگاهش میکنم . دیگر هیچی نمی گویم . دیگر هیچی نمی گوید . آب توی کتری دارد غل می خورد . چای نمی ریزم. کتایون نمی ایستد تا چای بریزم . می گوید کلاس فلان و بهمان دارد و می رود . جای او مرضیه کنارم نشسته . مرضیه برایم چای می ریزد . مرضیه برام قصه می خواند . جای او با مرضیه خوابم می برد.

 

2.

شبهای تابستان ام و روزهای زمستان ام و عصرهای پاییزم و صبح های بهارم  . اصلا مگر می شود زیست و به تو هیچ فکری نکرد. اصلا مگر می شود از تو یکجوری در آخرین ورق دفتر ممنوعه هایم چیزی ننوشته باشم. بی اینکه حتی قلم ببیند برای تو چه نوشته ام:

که چطور وقتی خرامان ، گرمای تنت را . که چگونه وقتی مست ، لختی موهایت را . که وقتی خواب ، زیبایی انگشتانت را . که وقتی نفس به آخرش رسیده ، دستم توی دستان تو باشد .

 

 

مرتیکه نگاشت : عاشقانه ای برای پاییز،زمستان،بهاروتابستان اثر سون آپ