زمستان شد. زغال سر به هوا رفت سمت درکه. رفت سمت راسته چای فروش ها.
دلش گرفته بود.
پیش خودش گفت توی این تاریکی اصلا کی نگاه من میکند؟
مرد چای فروش، از آنها که مشتری را روی هوا میزند، از آنها که داد میزند «چای آتیشی بدو بابا. سردت نشه سر سیاه زمستون. بدو بابا» زغال را لای آنهمه تاریکی دید.
انگار شناخته بودش. براش دست تکان داد و گفت «بیا اینور بازار بابا. چای آتیشی دارم بابا»
زغال قصه ما بیخبر از همه جا رفت سمت مرد و ایستاد کناری. تا چای حاضر شود چیزی از زغال نمانده بود و کنار بقیه هم پالگی هایش توی آتش، گر گرفت و سوخت.
میخواهم بگویم بعضی چای ها خستگی در می آورند. از تنهایی در می آورندمان. دقیقه ای لبخند اصلا میهمانمان میکنند اما به خودت که می آیی گر گرفته ای. و سوخته ای . و دیگر هیچی ازت معلوم نمیشود.
این خاصیت بعضی دوستان است.
مواظب دوستهای چای فروش باش/باشیم/باشم.