مانده ام تهران. نرفته ام هیچ جای دیگر. خانه ام آنجا دارد خاک میخورد. و من مانده ام اینجا. و دارم هیچ کاری نمیکنم. دارم فکر هم نمی کنم. یک چیزهایی توی این سن و سال می شود در رفتگی. انگار کتفی دستی جاییت دررفته باشد. فکر کردن زیاد هم توی سی و چهار، پنج سالگی مثل در رفتن کتف است. نه آن درد شدید شکستگی را دارد. و نه مثل یک اندام سالم کارش را میکند. فقط بلاتکلیفت میکند.

قرار است حالا یکی دوهفته دیگر برگردم جایی که اصلا نمیدانم چرا دارم میروم. و بعدش نتیجه ای در پی خواهد داشت یا نه. و اصلا چه میشود. ولی بهش که فکر نمیکنم، کمتر کلافه ام. کمتر احساس می کنم که چقدر توی سی و چهارسالگی بلاتکلیفم.القصه که یک جاهایی لازم است ، نه فقط درباره مهاجرت، بلکه درباره تمام چیزهای زندگی، یکی به آدمیزاد بگوید، یکی که خیلی دوستش دارد، یکی که خیلی چیزها بوده، بگوید : ببین! هر وقت خواستی برگرد. من که هستم. آنها، همه ی آنها هم اگر خواستند شکستت دهند، این همه تلاش نکن برای ترمیم یک چیزهایی که خراب بوده است از اصل و اساس آ بی دلیل برای آن هزینه کرده ای، من را نگاه کن. به هفت، هشت، ده سال پیش اصلا نگاه کن! دارم به تو می گویم که چه امروز رفته باشی. چه چند سالی بشود که رفته باشی. تو فقط اراده کن. و برگرد. بیشتر از همه ی عالم من منتظر تو هستم.

امیدوارم این قصه هم درست به پایانش برسد. من دیگر تلاشی درباره رفتن از جایی و یا به جایی، برگشتن از کسی و به کسی نکرده و نمیکنم. هر چه هست همین ها بود که تا اینجا اتفاق افتاده است و ترجیح می دهم آرام یک گوشه برای خود بنشنینم. اتفاق هر چه باشد، بالاخره می افتد. اگر سالها قبل، نه، یک وقت یک سال دیگر چرا. و این دو خط آخر، عجیب ترین ابتلا و سخت ترین اعتراف من توی زندگی است.

 

مرتیکه نگاشت: برای نرفتن و برنگشتن من . برای رفتن و برگشتن دیگری