509 --- حکایت خانگی

1.

روضه خوان داشت بلند بلند گریه می کرد.

احمد پر رو. قصاب هفتاد ساله . یکه بزن محل مان که عزا به عزا برای اهل روضه میخواند و ما همه گریه می کردیم.

محرم و صفر را بر غریبی حسین و بقیه روزها بر غریبی خودمان.

 

2.

روضه تمام شده بود. روضه خوان هم رفته بود و شام را داده بودیم.

دایی حسن داشت سیاهی ها را جمع می کرد.

فاطی، ولی وسط خانه نشسته بود.

داشت به سر و سینه می زد. گریه امانش را بریده بود.

عزیز رفت سراغش . نشست روی زمین. وسط گل و مرغ های قالیچه حاج خانمی زهوار دررفته خانه مان.

دست عزیز به شانه فاطی نرسیده بود که هر دوتا با هم زدند زیر گریه. من و مرضیه و شاهین پسرکوچیکه مرضیه هم زدیم زیر گریه.

از وقتی که ناصر ، شوهر الوات و نعشه بازش ولش کرده بود به امان خدا و فاطی را به این روز انداخته بود، هر روز خانه مان، شده بود ماه محرم.

بی روضه خان، بی سیاهی، بی سینه زن، هر روز، همینطور، بی دلیل گریه می کردیم.

 

3.

چایی اش را هورت کشید و گذاشت که برود.

همینطور که گیوه اش را لنگ لنگان تکان می داد، کت اش را که یک کتی پوشید، جیک کسی از ما در نمی آمد.

وقی که رفت، ناصر ، داداش کوچیکه پرسید: چی میخواست؟

عزیز گوشه چادرش را گاز گرفت که یعنی درز بگیر حرف را بگذار مهمان ها بروند و اصلا روضه تمام بشود و شام را بدهیم و همه که رفتند یک خاکی به سر می کنیم حالا.

روضه خوان تازه داشت اوج می گرفت و ذکر مصیبت اش به دشت کربلا می رسید و های های سینه زن ها فراز می شد که شاهین آمد خانه. یکه بزن شوش و راه آهن و بزرگ آن خانه، که قزل حصار را پیچانده بود و خودش را رسانده بود تا حساب سوخته های اهل محل را تسویه کند.

همه شان توی خانه خودمان چپیده بودند. همان که شاهین را فروخته بود. همان که علیهش شهادت داده بود. همان که آخرین چاقو را فرو نشانده بود به پهلویش. همه شان داشتند های های و گریه می کردند. راستش روضه سکه بود آن شب. جای سوزن انداختن نبود از جمعیت.

سرش را انداخت پایین . عزیز که داشت می پاییدش، چایی براش ریخت. هورت کشید و گذاشت که برود.

روضه که تمام شد، چراغ ها روشن کردند،روضه خوان که ناصر را دید، به سینه زن ها گفت که برای سلامتی اسیران خاک صلواتی بفرستند.

حالا دیگر همه شان می دانستند که اوضاع چجور قمر در عقرب است. همینطور گیوه اش را که لنگ لنگان تکان می داد، کت اش را که یک کتی پوشید، جیک کسی از ما در نمی آمد.

شاهین سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت . سبیل قیطانی اش را فری داد و گریه اش گرفت. به حال خودش که ده سال بود توی قزل حصار پوستش را کنده بودند. به حال ما که توی این ده سال ، محلی ها همه بلایی سرمان آورده بودند. و به حال محلی ها که حالا آمده بود سر وقتشان تا همه شان را سلابه بکشد.

شاهین که زد زیر گریه ، ما و داداش ناصر و عزیز و خواهرهایمان و روضه خوان و بقیه اهل محل، همه زدیم زیر گریه. و بلند بلند، هر کدام به حال خودمان گریه کردیم.

 

مرتیکه نگاشت : حکایت خانگی اثر سون آپ

پ.ن: این سه داستانک در محرم سال 1400 نوشته شده است.

508 --- زرد عقدی

1.

دیگر نگفتم که وقتی داشتی با آن عکاس می ریختی روی هم و می رفتی سمت فرنگ و موهایت را زرد عقدی می کردی و فکر میکردی داری خوشبخت می کنی خودت را و نمی دانستی که من همه چیز را می دانم، قبل و پیش از همه ، من را کشته بودی. و وقتی با تمام خواستگارهای قبلی ات ریختی روی هم ، من را کشته بودی. و وقتی با تمام آن دور از جان ماها ریخته بودی روی هم ، من را کشته بودی.

گذاشتم هر چه میخواهد بگوید. از اینکه در فرنگ هوا چطور بوده است و وقتی که برمیگردی یک گم گشته داری و وقتی آنجایی هزار و یکی. گفت که آنجا چندتا دوست ژاپنی و عراقی و پاکستانی و آلمانی پیدا کرده است و شهرشان کوچک بوده است و اصلا مگر می شود آنجا کار پیدا کرد.

تکیده شده بود. تکیده تر از قبلش. سراغ عزیزش را گرفتم . مرده بود. سراغ آقاجانش را هم گرفتم. او هم مرده بود.

پرسیدم: حالا که همه شان مرده اند ، برگشته ای که چی؟ . که یکه ای خورد و سرش را ته انداخت و سیگاری آتش زد و گفت تو از خودت بگو

گفتم : .......       هیچی نگفتم. یک سیگاری گیراندم و هر چی میخواستم بگویم را گذاشتم لای سیبیل قیطانی ام و یک همه چیز به خیر هست را گفته ناگفته ریختم روی دایره و دویدم سمت ماشین و بی خداحافظی گازش را گرفتم و رفتم سمت قهوه خانه ی سالار.

محو مانده بود. هیچی دیگر نمی گفت . نه از شهرشان، نه از دوست های ژاپنی و افغان و آلمانی اش و نه از شهر کوچک شان توی فرنگ . فقط مثل قاتل های خونسرد، داشت دور شدن مقتول خودش را سوار بر ماشین می پایید.

 

2.

مرتضی بی سلام نشست توی ماشین. گازش را گرفتیم رفتیم کشتارگاه. رفتیم جگرکی و سی چهل تا سیخ جگر و دل و قلوه و خوئک و اینها لمباندیم و هیچی به هم نگفتیم.

سعدی، همانکه لام تا کام مثل مرتضی از خانه حاج دایی تا اینجا حرف نزده بود، پسرخاله وسطی همانطور که داشت خوئک را می تاباند لای نان و ریحان و دوغ، مجلس را گرداند سمت من و گفت: ببین مرتضی خیلی آقایی کرد ، نزد. این زن من بود تا حالا 17 تا بخیه خورد بود رو صورتش.

به لحاظ تاریخی و جغرافیایی و خانوادگی و با عنایت به تمام شیوه نامه هایی که من از مرتضی، سعدی، حاج دایی و شهلا ، خبر داشتم ، این هیفده تا بخیه ای که سعدی می گفت یعنی کار راستی راستی بالا گرفته است.

شهلا ، دختر حاج دایی و زن عقدی مرتضی که حالا دو هفته بود عقد کرده بود و با یکی که ما نمی دانستیم کی هست و فقط به مرتضی خبرش را رسانده بودند، داشته یکی نه صدتا، دل می گرفته و قلوه می داده که مرتضی سررسیده و بقیه اش را می شد از سرعت خوردن جگر و قلوه و دوتا یکی کردن لقمه هایش وسط کشتارگاه فهمید.

سین سلام دون ژوان چهارشانه دست توو دست شهلا هنوز منعقد نشده بود که مرتضی مشت اول را کوبانده بود توی صورتش. از مشت ها و لگدها و کف گرگی ها و آپرکاد که بگذریم دیگر چیز زیادی از آن پسر نمانده بود. سعدی می گفت.

سعدی که داشت کف سینی را با نان آب گوجه ای و خون جگرها گردگیری می کرد ،در یک چشم به هم زدن پپسی کولا را ضمیمه فتوحات خود کرد و گفت که شهلا بعد از این یکی دوماهی که از آن دعوا گذشته است، حالا آدم شده و قول داده که بشود زن زندگی و دیگر دور نااهل بازی را خط بکشد و اصلا برای خوش آمد مرتضی رفته موهایش را زرد عقدی کرده است.

مرتضی ولی سرش پایین بود و چنگالش را گیرانده بود لای همه چهارتا تیکه خوئکی که از همان اول داشت خراششان می داد. راستش بعضی چیزها از نویی که خراب شود دل را چرک می کند. نمی شود سره شوی . و فکر کنی که شتر دیدی ، ندیدی.

شهلا خراب کرده بود. همه چیز را خراب کرده بود.مرتضی این را گفت و گازش را گرفتیم تا برویم سر محل و یک معجونی چیزی بخوریم . بلکه اصلا همه چیز را بشورد و ببرد.

 

مرتیکه نگاشت : زرد عقدی اثر سون آپ

پ.ن : گاهی دیگر هیچ جوره چیزی درست نمی شود. نه با چندتا عشوه خرکی، نه با زور، نه با گفتن چندتا دروغ مصلحتی و نه با زرد عقدی کردن موها. گاهی به قول مرتضی ، همه چیز خراب شده است. چاره اش این است بروی معجونی سر محل ، یک معجونی چیزی بخوری ، بلکه همه چیز شسته شود و برود پی کارش.

پ.ن : آنچه که خواندید ، بیشتر ادبیات داستانی بود تا واقعیت اما کدام داستان از کدام کتاب قصه است که دستی به واقعیت نرسانده باشد؟

507 --- برای مسافران از مبدا هرات

خوب که تکانمان داد ، همه مان پشت نیسان ، یک لنگی چپیدیم کنار هم، به قول محمود، از ورامین، خیاری.

مثل خیارهایی که از بوته کندن کردی به قول عیدگل از هرات، هراسناک.

همین که رسیدیم تا و ورق خورده و ناجور، لب مرز ، به قول اریک از بچه های اقلیت، مست.

به مرزبانی که رسیدیم، هیچ سربازی ما را ندید. دید و ندید . به قول حشمت از نازی آباد، هر کی ما رو دید، رید.

پولهایمان را کاسه‌یکی کردیم و رساندیمش راننده. نفر ، آن طرف مرز منتظرمان بود. به قول نازنین از نظنز، اووف عجب تیکه ای.

از مرز که رد شدیم، سیم خاردارها را که بریدم و خزیدیم زیرش به قول حاج حسین از اراک، سوسکی.

مرزبان ترک که لیر می شمرد و پاسپورت ها را که پاره کردیم و ریختیم آشغالی و سوار ون آدم پران که شدیم، بی اسم ، بی فامیل، بی ملیت و بی گذشته و بی حال و بی آینده داشتیم می رفتیم که گم بشویم، به قول آقام که دست عزیز و من را گرفته بود و زور زورکی ما را رسانده بود نیسان و خودش نشده بود، نیامده بود، مانده بود، به قول آقام که هیچی نمی گفت هیچوقت و فقط نگاهمان می کرد وقتی داشت نیسان دور می شد از دروازه های تهران و داشت می مرد برای عزیز و داشت دق می کرد برای هر دویمان. و گفت که بروید ببینید چطوریه ، منم جور میکنم میام و اینجا جای ماندن نیست...

سه تیغ آفتاب آن طرف مرز یونان که افتاد روی ون ، وسط تکان تکان های پرشمار جاده ، خوابمان برده بود. ما، همه ما، خوابمان برده بود. وسط جاده ای که نمی دانستیم کجاست. و ماشینی که نمی دانستیم کجا دارد می رود. و راهی که نمی دانستیم مقصدش کجاست. به قول هاشم از تبریز، بودور که واردی...

 

مرتیکه نگاشت : برای مسافران از مبدا هرات ... اثر سون آپ

506 --- بازگشت مرضیه

یکی از سفارتخانه های از ما بهتران قبولش کردند که برود آنجا و برای خودش سورچرانی راه بیندازد و درسی بخواند و اصلا برای خودش کسی بشود. حالا به نظر همه چیز تمام شده بود و گور بابای هر چه اینجا هست و اصلا به یکباره تمام پل های پشت سر را خراب کرد و به همه آن قبلی ها، به همه پشت کرد و گذاشت و رفت. بیشتر وقت ها همینطور است. وقتی بالاخره بعد از یک عمری لای در ماندن، یک پنجره باز می بینی و میخواهی خودت را بندازی بیرون و خلاص شوی از خانه، یک همچین چیزی می شود. آقاحاجی هم یک چندهزارتایی یورو داده بود که با خودش ببرد و از خرجی خانه و عزیز هر چه می شد را زده بود و گذاشته بود توی جیب مرضیه تا فرنگ بهش سخت نگذرد و نان و بوقلمونی با دخترهای اعیان آنجا بخورند.

گس سرمای پاییز که جای شهریور را گرفت، رفت. قرار شد کسی از ما فرودگاه نرود. نه ما طاقت رفتنش را داشتیم و نه خودش قبل رفتن می خواست کسی پشت سرش آبغوره راه بیندازد. آنجا که رسید، آنور آب ، با عمارت های فرنگی یک چندتایی عکس برایمان فرستاد که یعنی من سالم رسیده ام و خوشحالم و حالا که اینجا رسیده ام دیگر تمام هست و اصلا گور بابای آقاحاجی و یک عمر خانه اش ما را گذاشت لای در و حالا که آمده ام این غربت بی صاحاب، حالا هر کاری دوست داشته ام همه ی این سالها را میکنم و سین جیم نمیشوم و این همه اینها دیگر تمام شده است.

ماه دوم شمسی از رفتنش به مملکت میلادی ها که رسید، غربت یکهو و بی هیچ واسطه ای و تماما مستقیم یقه اش را گرفت و شروع کرد فشار دادن. ما، همه ی ما منتظر بودیم که هر چه زودتر اخبار بهتری از حال مرضی، خواهر کوچیکه را بشنویم که اوضاع را سامان داده و کاری برای خودش دست و پا کرده و نان در زعفران می زند هر روز و کیف اش کوک است اما اوضاع توی فرنگستان جور دیگری است همیشه و غربت که یقه ات را بگیرد و نتوانی چشم بندازی توی چشمش و زورت نچربد، کار تمام است.

یکسال نشده بود که مرضی دست از پا درازتر برگشت خانه آقاحاجی . زورش نچربیده بود. حریف فرنگی، گاو بزرگ و خشمگین غربت با مشت های محکم جوری کوبیده بود به صورتش که جایش را می شد تووی آب رفتن همه جایش ببینی.حالا دیگر خبری از آن بازوها، ران پروار و ساق شاخه ریحانی اش نبود و جای همه ی آنها مرضیه، خواهر کوچیکه ی 28 ساله ی خسته و برگشته از فرنگ ایستاده بود جلوی مان با استخوان های صدادار و چشم هاش که ورم داشت از شکست.

یک چندساعتی بیشتر از حضور مسافر از فرنگ برگشته ی خانه آقا نگذشته بود که روضه مکشوفه شد و با اولین سوال عزیز که « خب. مرضی جان فرنگ چطور بود و خوش گذشت و چرا بیخبر آمدی و اصلا کاش می گفتی که ما می آمدیم پی ات» که مرضی اصلا نگذاشت احوالپرسی عزیز به نقطه  برسد و چمدان زد به بغل که یعنی دیگر طاقت ندارد و عزم رفتن دارد.

هرچه ما و عزیز و بقیه خواهرها و اصلا خود آقاحاجی اصرارش کردیم که بیا و برگرد خانه ی آقا و اصلا خوش آمدی و به درک که رفتی و از فرنگ همه مان را یک بار نه که چند بار چندتا دل سیر فحش مان دادی و گفتی که گور بابایتان و من رفته ام که رفته ام، به خرجش نرفت و گذاشت و از خانه رفت.

دیگر بیشتر از این کاریش نمی شد کرد. پل های شکسته وسط خانه مان، همانها که مرضیه قبل رفتنش همه را شکانده بود، بین خودش، ما و هر چه در گذشته بوده است، از همان گسی پاییزی که مرضیه رفته بود همانطور مانده بود وسط حیاط . همانطور رها و ول . انگاری این همه مدت بالاخره باید یک معماری ، بنایی ، کسی می آمده و درستش می کرده اما کسی از اهل خانه لزومی به انجام کار نمی دیدند.

 

 

مرتیکه نگاشت: بازگشت مرضیه اثر سون آپ

505 --- هزار و یک نامه به تو --- نامه 2 --- اقیانوس

شب ها و روزها دارد کند و سریع برایم می گذرد. گویی روی موج سرگران و پر تبختر اقیانوس دارم تکان میخورم. گاهی شدید. گاهی آرام.

گاهی سرم می خورد به سنگی صخره ای جایی، گاهی پرواز میکنم چندمتر بالای امواج.
 

ادامه نوشته

504 --- ماجرای جواهر

به یکباره، جواهر لرزید. از آن لرزها که دست خودت نیست. به قول عزیز انگاری عزرائیل نگاهت کرده است. لرزید و چمباتمه زد کنج اتاق.

هر چه اهل خانه صداش می زدند که بیا و غذا بخور انگار نه انگار. صدا از چفت در درمی‌آمد از جواهر نه.

راستی راستی باورش شده بود که بعد از آن لرز مختصر 6عصر، بعد از مرگ آقاجان، عزرائیل نگاهش کرده و نوبتی هم باشد نوبت اوست.

از روزی که یدالله را فرستادند مشهد که دخیل ببند اسمال طلا تا آقاجان شفا بگیرد و تمام شود نکبتی آن خانه، عزیز که یکریز حمد شفا میخواند و خانه را بوخور  و اسپند میچرخاند که مریضی دامن ما را نگیرد، از بین ما، تنها جواهر بود که مطمئن بود آقا قرار است خوب شود. و به همه میگفت که بیخود زانوی غم بغل نگیرید که آقا هیچیش نمیشود و یدالله را هم بیخود فرستادیم مشهد و من خواب دیده ام که آقا سر و مر و گنده دارد اصلا توی حیاط عقبی باباکرم می رقصد.

صبح آن روز، روزی آقا که مرد، نفس آخر که با خرخر از گلوی پیرمرد 80 ساله آمد بیرون، یدالله هنوز توی اسمال طلا بست نشسته بود، اسپند دست عزیز داشت هوف میکرد، من و بقیه فامیل ها تازه ختم امن یجیب‌مان دم گرفته بود، جواهر اما بالاسر آقاجان، بست نشسته بود و داشت آب شدن امیدش را بالا سر آقا میدید. یک مسابقه ای راه افتاده بود بالا سر مریض خانه مان. که اگر خدای نکرده آقا بمیرد، انگار همه مان باخته ایم. اصلا انگاری همگی با هم یک لحاف ضخیم از آن سبز پلنگی‌ها، کشاندیم روی سرمان که ایندفعه دیگر مثل دفعه های قبل نیست و همه چیز قرار است خوب بشود.آقا که نفس آخرش را کشید، به یکبار جواهر لرزید،از آن لرزها که دست خودت نیست. به قول عزیز انگاری عزرائیل نگاهت کرده است. لرزید و چمباتمه زد کنج اتاق.

چهل آقا نشده بود که جواهر از خانه رفت و در را به هم زد و کسی دیگر او را ندید. اهل خانه هم زیاد پیگیرش نشدند. و اصلا بعد از جواهر، یک لحاف ضخیم از آن سبز پلنگی‌ها کشیدند روی سرشان و این یعنی هر چه بدبیاری تا حالا داشتیم از جواهر بوده و حالا همه چیز تغییر کرده و حالا که جواهر رفته دیگر قرار است همه چیز خوب بشود.

 

مرتیکه نگاشت: ماجرای جواهر اثر سون آپ