به یکباره، جواهر لرزید. از آن لرزها که دست خودت نیست. به قول عزیز انگاری عزرائیل نگاهت کرده است. لرزید و چمباتمه زد کنج اتاق.

هر چه اهل خانه صداش می زدند که بیا و غذا بخور انگار نه انگار. صدا از چفت در درمی‌آمد از جواهر نه.

راستی راستی باورش شده بود که بعد از آن لرز مختصر 6عصر، بعد از مرگ آقاجان، عزرائیل نگاهش کرده و نوبتی هم باشد نوبت اوست.

از روزی که یدالله را فرستادند مشهد که دخیل ببند اسمال طلا تا آقاجان شفا بگیرد و تمام شود نکبتی آن خانه، عزیز که یکریز حمد شفا میخواند و خانه را بوخور  و اسپند میچرخاند که مریضی دامن ما را نگیرد، از بین ما، تنها جواهر بود که مطمئن بود آقا قرار است خوب شود. و به همه میگفت که بیخود زانوی غم بغل نگیرید که آقا هیچیش نمیشود و یدالله را هم بیخود فرستادیم مشهد و من خواب دیده ام که آقا سر و مر و گنده دارد اصلا توی حیاط عقبی باباکرم می رقصد.

صبح آن روز، روزی آقا که مرد، نفس آخر که با خرخر از گلوی پیرمرد 80 ساله آمد بیرون، یدالله هنوز توی اسمال طلا بست نشسته بود، اسپند دست عزیز داشت هوف میکرد، من و بقیه فامیل ها تازه ختم امن یجیب‌مان دم گرفته بود، جواهر اما بالاسر آقاجان، بست نشسته بود و داشت آب شدن امیدش را بالا سر آقا میدید. یک مسابقه ای راه افتاده بود بالا سر مریض خانه مان. که اگر خدای نکرده آقا بمیرد، انگار همه مان باخته ایم. اصلا انگاری همگی با هم یک لحاف ضخیم از آن سبز پلنگی‌ها، کشاندیم روی سرمان که ایندفعه دیگر مثل دفعه های قبل نیست و همه چیز قرار است خوب بشود.آقا که نفس آخرش را کشید، به یکبار جواهر لرزید،از آن لرزها که دست خودت نیست. به قول عزیز انگاری عزرائیل نگاهت کرده است. لرزید و چمباتمه زد کنج اتاق.

چهل آقا نشده بود که جواهر از خانه رفت و در را به هم زد و کسی دیگر او را ندید. اهل خانه هم زیاد پیگیرش نشدند. و اصلا بعد از جواهر، یک لحاف ضخیم از آن سبز پلنگی‌ها کشیدند روی سرشان و این یعنی هر چه بدبیاری تا حالا داشتیم از جواهر بوده و حالا همه چیز تغییر کرده و حالا که جواهر رفته دیگر قرار است همه چیز خوب بشود.

 

مرتیکه نگاشت: ماجرای جواهر اثر سون آپ