500 --- سال . خوش

روزهای آخر اسفند بود و فشافویه چنان دست در دست سوز سرما بود که هیچ جنبده ای جلوی زندان توان ایستادن جلوی مینی بوس های حسن آباد و قم و تهران را نداشت. حال و اوضاع غلام ولی نقل این حرفها نبود.

همین که از زندان زد به چاک، برگشت سمت خانه شان. آخرین جایی که می شد شب عید رفت آنجا. از وقتی سر منیریه منوچهر را زده بودند، و رفته بود توی کما، خانه دیگر خانه نشده بود.

در را که باز کرد مه‌لقا، آبجی کوچیکه جستی زد و آمد ببیند کیه که با جیغ عصمت،آبجی بزرگه حالا دیگر همه می دانستند که آمده است. غلام، غلام ژاپنی. غلام ژاپنی سگ جان که با هفت بار سابقه زیر هشت اما هنوز یک کتی منیریه را می بست و آب از آب تکان نمیخورد، حالا از زندان فلنگ را بسته بود و خودش را رسانده بود خانه.

سر سفره عید که نشستند، کسی از اهل خانه توی چشم غلام نگاه نمیکرد. می گفتند چشماش خوف دارد. توی چشمش که نگاه کنی یک‌طوریت می شود. غلام ولی چشم از اهل خانه برنمیداشت. توپ سال نو که در شد، غلام مچ مه‌لقا را گرفت یکطوری که انگار دزد گرفته. یکجوری زیرلبی گفت که این سالتحویل آخرش هست و حکمش آمده و یکی دوهفته دیگر سر دار است. مچ مه لقا هنوز توی دست غلام ژاپنی بود که سرش را گذاشت روی شانه اش و مثل بچه‌ای که مادرش را وسط منیره گم کرده شروع به گریه کرد.

"غلام قرار نیس گیر بیفته. زیر هشت برا ما زوده حالا"  این را آبجی عصمت گفت و سیگاری گیراند و شروع به جمع و جور کردن بار و بنه اهل خانه کرد. اول فروردین آن سال که مامورها ریختند توی خانه برای گرفتن غلام، دیگر هیچکس آنجا نبود. یکجوری فرز و سریع، فلنگ را بسته بودند که سبزی پلو ماهی عید هنوز روی اجاق بود و احسان علیخانی داشت دعا می کرد و حول حالنا می خواند.

بعد آن سال، نه غلام را کسی در آن محل دید. نه منوچهر را. نه مه لقا را و نه آبجی عصمت و آقاجان‌اینها. نه توی منیریه. نه سمت میدان قیام. نه سمت هیچ جای جنوب شهر. راستش یک وقت هایی آدم باید جارو بکشد ته یک چیزهایی و شر را بکند و فراموش کند که اصلا چه بوده و چه کار کرده و ول کند یک جا و آدم هایش را و برود . و برود . و برود. برود یک جایی دوباره شروع کند. شاید برای آدم خیلی چیزها از نو شروع نشود، ولی مردم جایی که می روی، برایشان اینطور نیست.

سال . خوش .

غلام ژاپنی

 

پ . ن : راستش بهار و سال تحویل و شب عید اصلا یک طور دیگری است هر سال. یعنی می گویی که این هم می گذرد و می مانیم در خانه و تخمه می شکانیم و خیره می شویم به ماهی های شب عید و هفت سین که اصلا هر سال یکجور دیگری می چینی اش. ولی این نویی سال در هر خانه ای و هر سالی یکجور عجیبی می گذرد. و من فهمیده ام که گذر سال هیچ ربطی به حال ما ابتدای آن سال ندارد.

سال . خوش .

برای سال تحویل سال 1400 شمسی

 

499 --- برای استانبول

من. نشسته ام گوشه گوشه ی دنیا. توی یک مملکت دیگر. یک گوشه ای. نه من هیچکس را می شناسم و نه هیچکس من را. من. ما . زبان هم دیگر را متوجه نمیشویم. نه من. نه ما. ما . از نادانستن درباره همدیگر شده ایم ما. بی سر و صاحاب مانده ام اینجا. نه راهی برای برگشتن وجود دارد. نه راه درست و درمانی برای رفتن. ته مانده جیره و مواجبم هم دارد تمام میشود و هیچی. واقعا هیچی به هیچی. انگاری اصلا نباید می آمده ام دنیا. انگاری هیچ جا و هیچ وقت قرار نیست آرام بگیرم. همین حالا هم اگر برگردم به خانه و کاشانه ام نه خانه ای برایم مانده و نه کاشانه ای دیگر در وطن دارم.

رضایت

این کلمه لعنتی همه چیزم را ازم گرفته است. من راضی نیستم. من از خودم و از شرایطم و از تمام چیزهای داشته و ناداشته ام راضی نیستم. هیچ چیز درست و درمان خوشحالم نمی کند. تا می آید یک چیزی درست از آب دربیاید، همه چیز یکهو خراب می شود. کسی را ندارم/نداشته ام که اینها را به او بگویم. حالا غریب تر از همیشه نشسته ام به دار و ندار و ته مانده ام نگاه میکنم. چیز زیادی نمانده است. ناامید و خسته ام.

قرار نبود اینطوری شود. من اینقدر آدم ناطور و ناجوری نبوده ام. زندگی با من بد تا کرده . کسی از آنها که دوستشان داشتم حالا کنار من نیست. من دیر شروع به تغییر کردم. دیر شروع به رفتن کردم. دیر شروع به فهمیدن خیلی چیزهای درست و برنامه ریزی شده کردم. و این همه چیز را خراب کرد. حالا هم درست نمیدانم کار درست چیست. درست نمیدانم باید چه کرد. و چطور باید از نو یک چیزهایی را شروع کرد...

 

اسفندماه یکهزاروسیصدونودونه / بی رمق / استانبول / محله پندیک...