بهاریه

زمستان بود. آقا همان طور که یه کتی بوفه را گرفته بودی روی کولش ، میز و مبل و بقیه اسباب و اثاثیه خانه مان را پاخور می کرد و سرشان می داد این طرف و آن طرف . من و دایی شهرام که زورمان بهش نمی رسید که بابا تو تازه قلب عمل کرده و هفتاد و سه سالت است و دیگر ازت گذشته از این رستم‌کاری که گوشش بدهکار نبود، عزیز ولی خانه را گذاشته بود روی سرش . می گفت آقا دارد این را می برد این طرف و آن طرف که من را بچزاند، خانه را با هزار زور و زحمت آب و جارو کرده ام .بابا جان مگه من چندتا جون دارم؟

 

 

 آقاجان همینطور که دست چپ را فراز بوفه می کرد تا بکشاندش جلو و بیاورد سر جای تازه اش ، زیر لب می خندید و لپ‌اش راستش را همانطور که مماس بوفه بود باد کرد و بی اینکه از لای سیبیل قیطانی اش چیزی بشنوی برای عزیز ادا و اصول آمد. این عادت مالوفش بود . هر کاری می کرد که به دل عزیز نبود از این شیرین کاری ها می کرد و از دل پیرزن درمیاورد. عزیز هم ده تا یکی به کارهای آقا می خندید .

آخراي اسفند ، یک روز که عزیز تره بار بوده ، آقا می رود سراغ عمل قلب باز شارپ 14 اینچی گوشه آشپزخانه که 220 گرفتش و کسی خانه نبوده از برق بکشدش و خشک شده پیرمرد . من و زن عمو مرضیه که رسیدیم بالای سرش آقا مثل بیدی که لای فرش گرفتار شده ، پیچیده بوده توی خودش ، انگار دارد برایمان شیرین کاری می کند .

عزیز که از تره بار رسید خانه هیچکداممان نمی دانستیم باید چه بگوییم . که چی شده . که اصلا چرا مرد پیرمرد دستش کرم برق داشته . اصلا چرا دستش را کرده لالوی سیم های این بی‌همه چیز و شوخی شوخی همه چیزمان را از ما گرفته است .

رسیده نرسیده ، همانطور که چادر پر کمرش بود خودش را کشاند بالا سر جنازه آقا . راستش این چنددقیقه ای که عزیز بالا سر نعش بی جان آقا ایستاده بود ، انگار ایستاده ام دم در جهنم و فرشته هایش هی نهیب می زنند بهم که الان می ندازیمت توی دیگ های مذابمان تا ابد بمانی همان جا . آن لحظات ، آن دقایق مردن من برای ندیدن وداعشان ، برای مادرم ولی انگار خبری از فرشته و در جهنم و دیگ مذاب نبود.

عزیز همانطور که مثل انکر و منکر وایساده بود بالای سر ابراهیم باد کرده از فشار قوی ، با نوک شصت پای حناخورده اش آرام چندباری زد به بازوی باد کرده ی آقاجان . همین طور که نمی دانم از چی ، یک نفسی راحت می کشید ، یک خنده ای کرد و یک جوری که همه مان بشنویم گفت آقاابراهیم . خودتی . پاشو جمع کن بساطتو . رویمان را که کردیم سمت جنازه ابرام 73 ساله نی قلیان و بی رمق دارد به ریش همه مان می خندد و نمی دانم عزیز از کجا فهمیده بود که آقا سر 14 اینچ شارپ همه مان را فیلم کرده .

بهار که شد آقاابراهیم آخرین سفر زندگیشان را با عزیز رفت سمت شمال . راننده آمبولانسی که جنازه آقا و عزیز را از ته دره کشانده بود تووی ماشینش و گذاشته بودشان تووی سردخانه بیمارستان بهشتی نوشهر می گفت از جنازه آقاجان هیچی نمانده ، همه اش سوخته و جزغاله شده است . راننده می گفت عزیز ولی صورتش خندان بوده که می گذارندش تووی سردخانه. بیمارستان. شيرين كاريهاي آقا آخرش كار دست همه مان داد.

475 --- سکانس یک / روز برفی

- من نمیدونم چرا . ولی وایسا یه لحظه

 

- ببین پسر جون تو خیلی از خونه‌ت دور شدی

- گوش کن به من . من میدونم که تو الان باید اینجا باشی و نه هیچ جای دیگه توی دنیا . من حسم به تو چیه؟ این چیزیه که زمان بهم میگه . ولی چیزی که زمان نمیتونه هیچوقت بهم بگه لحظه ی درست بعد سلام و علیک بود . بعد دست دادیم و بعدش همه چی شروع شد

- باشه . خوبه . حالا برو خونه‌ت

- تو و من

- اگه داری شوخی می کنی ، شوخی زشتیه . من 20 سال ازت بزرگترم

- این یعنی آره؟ یعنی می مونی؟

- فقط برای یه چایی . همین . بعدی هم وجود نداره

 

مرتیکه نگاشت : سکانس یک / روز برفی اثر سون آپ

پ . ن : چون می گذرد، غمی نیست که دروغ گفته ام . ولی می گذرد یکجوری