508 --- زرد عقدی
1.
دیگر نگفتم که وقتی داشتی با آن عکاس می ریختی روی هم و می رفتی سمت فرنگ و موهایت را زرد عقدی می کردی و فکر میکردی داری خوشبخت می کنی خودت را و نمی دانستی که من همه چیز را می دانم، قبل و پیش از همه ، من را کشته بودی. و وقتی با تمام خواستگارهای قبلی ات ریختی روی هم ، من را کشته بودی. و وقتی با تمام آن دور از جان ماها ریخته بودی روی هم ، من را کشته بودی.
گذاشتم هر چه میخواهد بگوید. از اینکه در فرنگ هوا چطور بوده است و وقتی که برمیگردی یک گم گشته داری و وقتی آنجایی هزار و یکی. گفت که آنجا چندتا دوست ژاپنی و عراقی و پاکستانی و آلمانی پیدا کرده است و شهرشان کوچک بوده است و اصلا مگر می شود آنجا کار پیدا کرد.
تکیده شده بود. تکیده تر از قبلش. سراغ عزیزش را گرفتم . مرده بود. سراغ آقاجانش را هم گرفتم. او هم مرده بود.
پرسیدم: حالا که همه شان مرده اند ، برگشته ای که چی؟ . که یکه ای خورد و سرش را ته انداخت و سیگاری آتش زد و گفت تو از خودت بگو
گفتم : ....... هیچی نگفتم. یک سیگاری گیراندم و هر چی میخواستم بگویم را گذاشتم لای سیبیل قیطانی ام و یک همه چیز به خیر هست را گفته ناگفته ریختم روی دایره و دویدم سمت ماشین و بی خداحافظی گازش را گرفتم و رفتم سمت قهوه خانه ی سالار.
محو مانده بود. هیچی دیگر نمی گفت . نه از شهرشان، نه از دوست های ژاپنی و افغان و آلمانی اش و نه از شهر کوچک شان توی فرنگ . فقط مثل قاتل های خونسرد، داشت دور شدن مقتول خودش را سوار بر ماشین می پایید.
2.
مرتضی بی سلام نشست توی ماشین. گازش را گرفتیم رفتیم کشتارگاه. رفتیم جگرکی و سی چهل تا سیخ جگر و دل و قلوه و خوئک و اینها لمباندیم و هیچی به هم نگفتیم.
سعدی، همانکه لام تا کام مثل مرتضی از خانه حاج دایی تا اینجا حرف نزده بود، پسرخاله وسطی همانطور که داشت خوئک را می تاباند لای نان و ریحان و دوغ، مجلس را گرداند سمت من و گفت: ببین مرتضی خیلی آقایی کرد ، نزد. این زن من بود تا حالا 17 تا بخیه خورد بود رو صورتش.
به لحاظ تاریخی و جغرافیایی و خانوادگی و با عنایت به تمام شیوه نامه هایی که من از مرتضی، سعدی، حاج دایی و شهلا ، خبر داشتم ، این هیفده تا بخیه ای که سعدی می گفت یعنی کار راستی راستی بالا گرفته است.
شهلا ، دختر حاج دایی و زن عقدی مرتضی که حالا دو هفته بود عقد کرده بود و با یکی که ما نمی دانستیم کی هست و فقط به مرتضی خبرش را رسانده بودند، داشته یکی نه صدتا، دل می گرفته و قلوه می داده که مرتضی سررسیده و بقیه اش را می شد از سرعت خوردن جگر و قلوه و دوتا یکی کردن لقمه هایش وسط کشتارگاه فهمید.
سین سلام دون ژوان چهارشانه دست توو دست شهلا هنوز منعقد نشده بود که مرتضی مشت اول را کوبانده بود توی صورتش. از مشت ها و لگدها و کف گرگی ها و آپرکاد که بگذریم دیگر چیز زیادی از آن پسر نمانده بود. سعدی می گفت.
سعدی که داشت کف سینی را با نان آب گوجه ای و خون جگرها گردگیری می کرد ،در یک چشم به هم زدن پپسی کولا را ضمیمه فتوحات خود کرد و گفت که شهلا بعد از این یکی دوماهی که از آن دعوا گذشته است، حالا آدم شده و قول داده که بشود زن زندگی و دیگر دور نااهل بازی را خط بکشد و اصلا برای خوش آمد مرتضی رفته موهایش را زرد عقدی کرده است.
مرتضی ولی سرش پایین بود و چنگالش را گیرانده بود لای همه چهارتا تیکه خوئکی که از همان اول داشت خراششان می داد. راستش بعضی چیزها از نویی که خراب شود دل را چرک می کند. نمی شود سره شوی . و فکر کنی که شتر دیدی ، ندیدی.
شهلا خراب کرده بود. همه چیز را خراب کرده بود.مرتضی این را گفت و گازش را گرفتیم تا برویم سر محل و یک معجونی چیزی بخوریم . بلکه اصلا همه چیز را بشورد و ببرد.
مرتیکه نگاشت : زرد عقدی اثر سون آپ
پ.ن : گاهی دیگر هیچ جوره چیزی درست نمی شود. نه با چندتا عشوه خرکی، نه با زور، نه با گفتن چندتا دروغ مصلحتی و نه با زرد عقدی کردن موها. گاهی به قول مرتضی ، همه چیز خراب شده است. چاره اش این است بروی معجونی سر محل ، یک معجونی چیزی بخوری ، بلکه همه چیز شسته شود و برود پی کارش.
پ.ن : آنچه که خواندید ، بیشتر ادبیات داستانی بود تا واقعیت اما کدام داستان از کدام کتاب قصه است که دستی به واقعیت نرسانده باشد؟