یکی از سفارتخانه های از ما بهتران قبولش کردند که برود آنجا و برای خودش سورچرانی راه بیندازد و درسی بخواند و اصلا برای خودش کسی بشود. حالا به نظر همه چیز تمام شده بود و گور بابای هر چه اینجا هست و اصلا به یکباره تمام پل های پشت سر را خراب کرد و به همه آن قبلی ها، به همه پشت کرد و گذاشت و رفت. بیشتر وقت ها همینطور است. وقتی بالاخره بعد از یک عمری لای در ماندن، یک پنجره باز می بینی و میخواهی خودت را بندازی بیرون و خلاص شوی از خانه، یک همچین چیزی می شود. آقاحاجی هم یک چندهزارتایی یورو داده بود که با خودش ببرد و از خرجی خانه و عزیز هر چه می شد را زده بود و گذاشته بود توی جیب مرضیه تا فرنگ بهش سخت نگذرد و نان و بوقلمونی با دخترهای اعیان آنجا بخورند.

گس سرمای پاییز که جای شهریور را گرفت، رفت. قرار شد کسی از ما فرودگاه نرود. نه ما طاقت رفتنش را داشتیم و نه خودش قبل رفتن می خواست کسی پشت سرش آبغوره راه بیندازد. آنجا که رسید، آنور آب ، با عمارت های فرنگی یک چندتایی عکس برایمان فرستاد که یعنی من سالم رسیده ام و خوشحالم و حالا که اینجا رسیده ام دیگر تمام هست و اصلا گور بابای آقاحاجی و یک عمر خانه اش ما را گذاشت لای در و حالا که آمده ام این غربت بی صاحاب، حالا هر کاری دوست داشته ام همه ی این سالها را میکنم و سین جیم نمیشوم و این همه اینها دیگر تمام شده است.

ماه دوم شمسی از رفتنش به مملکت میلادی ها که رسید، غربت یکهو و بی هیچ واسطه ای و تماما مستقیم یقه اش را گرفت و شروع کرد فشار دادن. ما، همه ی ما منتظر بودیم که هر چه زودتر اخبار بهتری از حال مرضی، خواهر کوچیکه را بشنویم که اوضاع را سامان داده و کاری برای خودش دست و پا کرده و نان در زعفران می زند هر روز و کیف اش کوک است اما اوضاع توی فرنگستان جور دیگری است همیشه و غربت که یقه ات را بگیرد و نتوانی چشم بندازی توی چشمش و زورت نچربد، کار تمام است.

یکسال نشده بود که مرضی دست از پا درازتر برگشت خانه آقاحاجی . زورش نچربیده بود. حریف فرنگی، گاو بزرگ و خشمگین غربت با مشت های محکم جوری کوبیده بود به صورتش که جایش را می شد تووی آب رفتن همه جایش ببینی.حالا دیگر خبری از آن بازوها، ران پروار و ساق شاخه ریحانی اش نبود و جای همه ی آنها مرضیه، خواهر کوچیکه ی 28 ساله ی خسته و برگشته از فرنگ ایستاده بود جلوی مان با استخوان های صدادار و چشم هاش که ورم داشت از شکست.

یک چندساعتی بیشتر از حضور مسافر از فرنگ برگشته ی خانه آقا نگذشته بود که روضه مکشوفه شد و با اولین سوال عزیز که « خب. مرضی جان فرنگ چطور بود و خوش گذشت و چرا بیخبر آمدی و اصلا کاش می گفتی که ما می آمدیم پی ات» که مرضی اصلا نگذاشت احوالپرسی عزیز به نقطه  برسد و چمدان زد به بغل که یعنی دیگر طاقت ندارد و عزم رفتن دارد.

هرچه ما و عزیز و بقیه خواهرها و اصلا خود آقاحاجی اصرارش کردیم که بیا و برگرد خانه ی آقا و اصلا خوش آمدی و به درک که رفتی و از فرنگ همه مان را یک بار نه که چند بار چندتا دل سیر فحش مان دادی و گفتی که گور بابایتان و من رفته ام که رفته ام، به خرجش نرفت و گذاشت و از خانه رفت.

دیگر بیشتر از این کاریش نمی شد کرد. پل های شکسته وسط خانه مان، همانها که مرضیه قبل رفتنش همه را شکانده بود، بین خودش، ما و هر چه در گذشته بوده است، از همان گسی پاییزی که مرضیه رفته بود همانطور مانده بود وسط حیاط . همانطور رها و ول . انگاری این همه مدت بالاخره باید یک معماری ، بنایی ، کسی می آمده و درستش می کرده اما کسی از اهل خانه لزومی به انجام کار نمی دیدند.

 

 

مرتیکه نگاشت: بازگشت مرضیه اثر سون آپ