بیرون دروازه های تهران یه قایق منتظر منه . قراره بندازیم دریاچه ی قم رو بریم سمت کویرو از اونجا برونیم بریم سمت کرمان و من که کرمان رو ندیدم تا حالا . من هیچ جا رو ندیدم تا حالا . آقام میگه مرد تا جهان رو نبینه مرد نیست که کرمان می ریم . قایق رو خاموش می کنم . پارو می زنم کل شهر رو . شنا می کنم . می رسم شمال . می رسم جنگل . می رم سمت دریا . قایقم از دور برام دست تکون می ده . منم براش دست تکون می دم . قایقم من رو می بره خونه . برم می گردونه تهران . من رو می بره سمت اتاقم . من رو می خوابونه روی تختم . پتوی سفریم که هنوز از بارون دیشب نم داره رو می ندازه روی صورتم . پنجره رو باز می کنه . از خودش صدای دریا درمیاره . یه جوری که خوابم ببره . یه جوری که هر چی غم و غصه است توی دلم رو یادم بره . یه جوری ... باد میاد . من خوابم می بره . قایق خوابش می بره . ناسلامتی فردا بازم قراره دوتایی بریم سفر .

.

مرتیکه نگاشت : شنا روی رودخانه ی کرمان اثر سون آپ