428 --- سی سالگی
از حیاط خانه قدیم مان که آمدم بیرون هیچکس نبود . نه در حیاط . نه توی کوچه مان که سرش یک هادی نامی بود که خواربار فروشی داشت و من همیشه یواشکی ازش شیر و کیک می خریدم و به پدرم یک خط درمیان میگفت و نه حتی خبری از دختر همسایه مان آرزو بود که من یک عمر ، یک دل نه صد دل عاشقش بودم و دست تقدیر جدایمان کرد و حالا من را تک و تنها انداخته بود جلوی خانه شان که عوض شده بود و ساخته بودنش و دیگر خبری هم از آرزو در آن نبود .
من سی ساله شده بودم و رفته بودم پی گذشته ام . ولی هیچکدام از آن اتفاقات برایم نیفتاده بود . مغازه ی هادی رفته بود توی طرح جدید شهرداری و خرابش کرده بودند . آرزو شوهر کرده بود و حالا هم احتمالا بچه اش وقت مدرسه رفتنش شده است . حیاط خانه قدیم مان هم حالا شده برای خودش مهد کودک و پر از بچه های مردم بود . راستش را بخواهید همیشه می دانستم این دکترها همه اش اشتباه می گویند و حرف هایشان هم بیخودی است . برای مردهای سی ساله هیچی تووی گذشته شان وجود ندارد .
.
.
مرتیکه نگاشت : سی سالگی