آخرين باري كه ديدمت

شهرم شكوفه داشت

تهران بهار داشت .

.

.

پ.ن : سال ، خوش

 

پنجره را باز می کنم .

باد می وزد .

هیچکس خانه نیست تا شمعدانی ها به او خودی نشان بدهند .

.

پ . ن :

صدای من را گوش کن .

انگار هیچ جا نمی شود ، هیچ زمان وقتش نیست .

این دلتنگی هم اصلا حکایتی شده است برای خودش .

415 --- شب عید

پدرم همیشه می گفت دختر خوشگل مثل سرطان است . ویرانت می کند .

شاید برای همین بود که وقتی داشتیم از خواستگاری دختر یدالله خان بزازان برمی گشتیم ، پدرم رو ترش کرده بود .

از مادرم پرسیدم : "خوشگل بود یا نه؟"

و مادرم گفت : "علف باید به دهن بزی شیرین بیاد"

بعدترها وقتی علف به دهن بزی شیرین آمد و من و دختر یدالله خان بزازان با هم ازدواج کردیم و مهر عقد نیامده توی شناسنامه مان ، مهر طلاق آمد کنارش و ولم کرد و رفت ، مثل ساختمان سر کوچه ی مان که سی سال است همانطور خراب و درب و داغان یک گوشه افتاده است ، من هم ویران و از کارافتاده یک گوشه ای از خانه پدری ام افتاده بودم و اصلا صدایم در نمی آمد .

یک روز که مادرم تازه از تره بار و اسفناج برگشته بود تا بپزد و با ماست بزند تا بورانی اسفناج درست کند ، آمدم کنارش نشستم و همینطور هیچی نگفتم .

مادرم گفت : "این سوزی که زمستون امسال داره نوبره . تو خودتو هیچ نمی پوشونی . ما رو که آدم حساب نمی کنی . غم خوارت اون سلیطه بود که گذاشتت و رفت"

پرسیدم : "هنوزم می گی زشت بود؟ خوشگل نبود؟"

مادرم همانطور که داشت اسفناج ها را دوتا یکی می برد زیر کارد و می تپاندشان توی سبد ، دیگر هیچی نگفت . رویش را کرد آنور ، دست کرد توی زنبیل قرمزش که هر بار می رفت تره بار ، همدمش بود و یک شالگردن راه راه قرمز و سرمه ای از تویش درآورد و گفت : "سرده . نندازی سرما بخوری .کسی نیست جمعت کنه."

.

.

مرتیکه نگاشت : شب عید اثر سون آپ

414 --- یک بشقاب حرف مفت

- کمیسر چند نفر دیگه هم توی راه هستن .

- با این می کنه چند نفر؟

- شش تا جنازه .

- گفتی توی راه هستن؟

- بله کمیسر .

- یعنی الان دارن راه می رن؟ یا با کسی دارن میان اینجا؟ یعنی کسی داره میار....

- بله کمیسر . خودشون دارن میان اینجا .

- پس یعنی جنازه نیستن . صحیح؟

- خیر کمیسر . جنازه هستن .

- هوم . آخه . پس . یعنی ما آخه ...

- ما توی بهشتیم کمیسر .

- مطمئنی؟

- بله مطمئنم کمیسر .

.

.

مرتیکه نگاشت : یک بشقاب حرف مفت برای خودم . اثر سون آپ

413 --- بندر خمیر

دلش می خواست بپرد . برود روی آخرین نخل بندر و از آنجا خوب ، خمیر و لنگه و قشم و ماهورهای پشت بندرعباس را نگاه کند و بعد برای همیشه از آنجا برود . خودش از خودش اسمی نداشت .محلی ها صدایش می کردند برزو ، به یاد اسم آقاش که تووی جنگ عراقی ها اسیرش کرده بودند و دیگر آزادش نکرده بودند .

همچین که آدم کمرش را سفت کند تا برود ، خال عباس یک گلویی صاف کرد و صدایش کرد :

"ها؟ برزو! کجا ای وقت شب؟"

دستش را همانطور که به کمرش بود داشت می چرخاند و دشداش اش را همینطور شرتی پرتی می تپاند توی شلوار فاستونی سایز آقاجانی ، هیچی نگفت . خال عباس ، می دانست برزو ، دیگر دلش با بندر نیست و قرار ندارد . خیلی وقت بود می گفت می خواهد برود . ولی آن شب ، آنطور که ساک و بار و بندیل ، دوش کرده بود ، حتمی بود که دارد می رود .

خال عباس دوباره سرفه ای کرد و ادامه داد : " ببین اگه واسه معصوم هست ، اون لقمه دهن تو نبود . من دخترمو می شناسم . تو خوبی . تو آقایی . اون جنسش ...."

فرصت نداد خال عباس حرف هایش را ادامه دهد . در را به هم زد و ایستاد میان سرسرا ، استخوانی لرزاند و جوری که هم خال عباس بشنود و هم بقیه ی همسایه ها ، گفت :

"نه خاله . معصوم نوش جون پسرای شهر . من که چیزیم نی . فکر کردی میرم کجا؟ می رم یه سر آب موتور و برگشتم"

بعد از آن شب ، خال عباس دیگر هیچی راجع به برزو نگفت . زارحبیب و ممد چلچله هم که همسایه دیوار به دیوار خانه شان بودند فراموش کردند اصلا همچین کسی بوده است به دنیا . معصوم هیچوقت ازدواج کرد . و برزو را دیگر کسی توی آن آبادی ندید . انگار رفته باشد پیش آقاش . انگار کسی ، یک جایی تووی این دنیا ، اسیرش کرده باشد .

.

.

مرتیکه نگاشت : بندر خمیر اثر سون آپ

412 --- نگاه ماه

ماه افتاد وسط چای قندپهلو . پهلوی عزیز . نشست .

سرش همانطور که پایین بود پرسید : دلت میخواد چقدر پیشت بمونم امشب؟

عزیز یک نگاهی به ماه کرد . خنده اش گرفت . گفت : مگه دست منه که تو بمونی یا بری؟

ماه ، نگاه ِ عزیز کرد . بوسیدش . عزیز سرخ و سفید شد . حجاب کرد و بعد خندید .

ماه هم قند را انداخت به جان چای و رفت خال آسمان .

.

.

مرتیکه نگاشت : نگاه ماه اثر سون آپ

 

411 --- زمستان شده

زمستان شده . برف می آید . بهار می آید . باران شده . تابستان می آید . گیلاس می آید . آلبالو می آید . پاییز شده . باران می آید . زمستان شده . برف می آید . بهار شده . نیستی . بهار شده . بهار شده . بهار شده . بهار شده . بهار شده . زمستان شده . تابستان شده . گیلاس شده . پاییز شده . برف شده . نیستی . زمستان است .

.

.

مرتیکه نگاشت : زمستان شده اثر سون آپ

٤١٠ --- بهار معني اش اين است

تو برميگردي به خانه و زمستان مي رود از اين خانه .
بهار معني اش همين است ديگر .
اين را همه مان خوب مي دانيم .
هم من ، هم ماهي هاي قرمز توي تنگ . وسط سفره هفت سين .
.
.مرتيكه نگاشت : بهار معني اش اين است اثر سون آپ
انگار اسفند روي آتشم
چاي مي نوشم
بدون قند
تلخ تلخ

409 --- برادی مالاموت

در همسایگی خانه ی آقای برادی یک سگ نژاد مالاموت زندگی می کند . مالاموت ها ، همیشه تنها زندگی می کنند . آنها زندگی گروهی ندارند و از قبل لحظه ی مرگشان را می دانند .

آقای برادی در روز سی ام مارچ تصمیم گرفت آخرین کتاب زندگی اش را بخواند . آخرین استیکش را روی اجاق جزغاله کند و آخرین تکه جوراب سرمه ایش را درون سبد رخت های چرک بیندازد .

نژاد آقای برادی مالاموت است . او جوری زندگی می کرد  که انگار از قبل می داند  قرار است سر زندگی اش چه بیاورد ، تنها متولد شد ، تنها زندگی کرد و در روز سی ام مارچ مثل یک مالاموت اصیل ، تصمیم گرفت برود و یک گوشه ای از خانه اش را گیر بیاورد و در تنهایی بمیرد .

.

.

مرتیکه نگاشت : برادی مالاموت اثر سون آپ

پ.ن 1: اینکه چی می شه رو شاید هیچوقت نفهمم . اینکه دارم با خودم چیکار می کنم . اینکه به چی فکر می کنم . اینکه چجوری فکر می کنم . اینکه چطور زندگی می کنم . اینکه چطور قراره بمیرم . چطور قراره شاد باشم .  ولی یه چیزی رو خیلی خوب می دونم . اونم اینه که دربست نشسته ام توی سالهای رفته از عمرم . و دارم درش زندگی می کنم . در نمیام از اونجا . گرچه دارم پیشرفت می کنم . ولی زندگیم یه جاییش توی یه جایی متوقف شده . که گرچه آزارم نمی ده و حالم خوبه همونجا ولی ... خوبه باز . خدا رو شکر

.

پ.ن 2: دلم از شرایط حال حاضر گرفته . دلم گرفته

408 --- نژاد مالاموت

در همسایگی خانه ی آقای برادی یک سگ نژاد مالاموت زندگی می کند . مالاموت ها ، همیشه تنها زندگی می کنند . آنها زندگی گروهی ندارند و از قبل لحظه ی مرگشان را می دانند .

آقای برادی در روز سی ام مارچ تصمیم گرفت برای همیشه بمیرد .

آخرین کتابش را خواند . آخرین استیکش را روی اجاق جزغاله کرد و آخرین تکه جوراب سرمه ایش را درون سبد رخت های چرک انداخت .

پس از آن به درون رختخواب رفت ، پتو را روی سرش کشید و چشم هایش را بست .

زمانی که آقای برادی به تخت خواب رفت و مرد ، درست زمانی بود که او او هر روز از خانه خارج شده ، به ایستگاه تایم رفته و سوار اتوبوس می شد . از تایم به مونولی و از مونولی هم به سباستین اسکوئر و در نهایت هم در سباستین اسکوئر از اتوبوس پیاده شده و چند قدمی را به سمت میدان اصلی شهر می رفت و غذای ناچیزی تهیه می کرد و برمیگشت سمت خانه اش .

مردم شهر ، آقای برادی را به درستی نمی شناختند . کسی نمی دانست مادرش کی بوده . یا پدرش چه کاره بوده . یا اصلا زن و بچه ای داشته یا نه . اما هر چه بود این حرف در شهر دهان به دهان می شد که او زمانی برای خودش کسی بوده . برو بیایی داشته . شاید هم اصلا شاهی چیزی بوده و بعد روزگار با او کنار نیامده و از آسمان افتاده است به زمین .

آقای برادی در آخرین لحظاتی زندگی اش - زیر پتو - مدام تلاش می کرد تا همه چیز را فراموش کند و یادش برود که در همه ی سالهای زندگی اش چه کارهایی کرده یا چه جاهایی رفته است . تلاش می کرد تا حرف های مردم را از یاد ببرد . و حتی لحظه ای به این فکر نکند که چگونه می شود اینطور بدون بازخواست ، یک نفر خودش را در زندگی تنها پیدا کند .

بعد این همه فکرها و حرف و حدیث ها ،حالا داشت نفس های آخرش را می کشید . برادی مثل یک نژاد مالاموت اصیل . حالا او رفته بود زیر پتو و داشت مثل یتیم مانده ها عو عو می کرد .

یک جوری که هر که از دور او را ببیند خیال کند یک سگی چیزی است که از تنهایی دارد می میرد .

.

.

مرتیکه نگاشت : نژاد مالاموت اثر سون آپ

407 ---  تبارشناسی بهار به وقت روزهای آخر اسفند

حرفشان شده بود ، سر حرفی که عمه شهلا زده بود و بلوایی که در فامیل درست شده بود و پای عزیز هم آمده بود به میان .
هندوانه ای که لمیده بود برای خودش کنار سفره ، خودش را انداخت میان دعوا ، درست روی میز و در همان ابتدای ورودش به بحث، پایش سر خورد و افتاد و تالاپی سرش شکست . و همانطور لنگ لنگان ، غلتید و غلتید و افتاد وسط سفره. هر چه عزیز جلوی خنده اش را گرفت ، آقاجان توانش  را نداشت و پقی بلند زد زیر خندید.
شیرین است برای عزیز ، خنده ی آقاجان .
حالا هر چه می خواست حرف های عمه شهلا ناجور باشد .

.

.

مرتیکه نگاشت :  تبارشناسی بهار به وقت روزهای آخر اسفند اثر سون آپ

صدايت را مي شنوم .

 

«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر 

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»

و تو چه مي داني كه قمار روي غبار معني اش چيست؟

توی سر من یه مهمونی برپاست . انگار یه جایی همه دارن برای خودشون دسته جمعی می رقصن .

همه جا چراغونیه . یه آن ، باد می افته توی سرم . لامپ های چراغونی شروع می کنن به شکستن .

همه جا رو غبار می گیره یه دفعه . چشمات دیگه هیچ جا رو نمی بینه .

انگار همه ی اون آدمها توی مهمونی گم می شن توی غبار .

فقط یه چیز دیده می شه توی اون غبار .

یه عالمه لامپ شکسته و باد و خودم که بی مهمونهام دارم اون وسط هنوز می رقصم .

 

انگاري بعضي اتفاقات آدميزاد رو به كاتارسيست ميرسونه . الان تووي همون وضعيت قرار دارم . 

كاتارسيست طولاني مدت . دلشوره ي مدام . دلتنگي مدام .

شرايط براي به وقوع پيوستن رهيافت به هر سمتي فراهمه فقط اگر اين حيرت مهلت بده .