شهرم شكوفه داشت
تهران بهار داشت .
.
.
پ.ن : سال ، خوش
شهرم شكوفه داشت
تهران بهار داشت .
.
.
پ.ن : سال ، خوش
پنجره را باز می کنم .
باد می وزد .
هیچکس خانه نیست تا شمعدانی ها به او خودی نشان بدهند .
.
پ . ن :
صدای من را گوش کن .
انگار هیچ جا نمی شود ، هیچ زمان وقتش نیست .
این دلتنگی هم اصلا حکایتی شده است برای خودش .
شاید برای همین بود که وقتی داشتیم از خواستگاری دختر یدالله خان بزازان برمی گشتیم ، پدرم رو ترش کرده بود .
از مادرم پرسیدم : "خوشگل بود یا نه؟"
و مادرم گفت : "علف باید به دهن بزی شیرین بیاد"
بعدترها وقتی علف به دهن بزی شیرین آمد و من و دختر یدالله خان بزازان با هم ازدواج کردیم و مهر عقد نیامده توی شناسنامه مان ، مهر طلاق آمد کنارش و ولم کرد و رفت ، مثل ساختمان سر کوچه ی مان که سی سال است همانطور خراب و درب و داغان یک گوشه افتاده است ، من هم ویران و از کارافتاده یک گوشه ای از خانه پدری ام افتاده بودم و اصلا صدایم در نمی آمد .
یک روز که مادرم تازه از تره بار و اسفناج برگشته بود تا بپزد و با ماست بزند تا بورانی اسفناج درست کند ، آمدم کنارش نشستم و همینطور هیچی نگفتم .
مادرم گفت : "این سوزی که زمستون امسال داره نوبره . تو خودتو هیچ نمی پوشونی . ما رو که آدم حساب نمی کنی . غم خوارت اون سلیطه بود که گذاشتت و رفت"
پرسیدم : "هنوزم می گی زشت بود؟ خوشگل نبود؟"
مادرم همانطور که داشت اسفناج ها را دوتا یکی می برد زیر کارد و می تپاندشان توی سبد ، دیگر هیچی نگفت . رویش را کرد آنور ، دست کرد توی زنبیل قرمزش که هر بار می رفت تره بار ، همدمش بود و یک شالگردن راه راه قرمز و سرمه ای از تویش درآورد و گفت : "سرده . نندازی سرما بخوری .کسی نیست جمعت کنه."
.
.
مرتیکه نگاشت : شب عید اثر سون آپ
- با این می کنه چند نفر؟
- شش تا جنازه .
- گفتی توی راه هستن؟
- بله کمیسر .
- یعنی الان دارن راه می رن؟ یا با کسی دارن میان اینجا؟ یعنی کسی داره میار....
- بله کمیسر . خودشون دارن میان اینجا .
- پس یعنی جنازه نیستن . صحیح؟
- خیر کمیسر . جنازه هستن .
- هوم . آخه . پس . یعنی ما آخه ...
- ما توی بهشتیم کمیسر .
- مطمئنی؟
- بله مطمئنم کمیسر .
.
.
مرتیکه نگاشت : یک بشقاب حرف مفت برای خودم . اثر سون آپ
همچین که آدم کمرش را سفت کند تا برود ، خال عباس یک گلویی صاف کرد و صدایش کرد :
"ها؟ برزو! کجا ای وقت شب؟"
دستش را همانطور که به کمرش بود داشت می چرخاند و دشداش اش را همینطور شرتی پرتی می تپاند توی شلوار فاستونی سایز آقاجانی ، هیچی نگفت . خال عباس ، می دانست برزو ، دیگر دلش با بندر نیست و قرار ندارد . خیلی وقت بود می گفت می خواهد برود . ولی آن شب ، آنطور که ساک و بار و بندیل ، دوش کرده بود ، حتمی بود که دارد می رود .
خال عباس دوباره سرفه ای کرد و ادامه داد : " ببین اگه واسه معصوم هست ، اون لقمه دهن تو نبود . من دخترمو می شناسم . تو خوبی . تو آقایی . اون جنسش ...."
فرصت نداد خال عباس حرف هایش را ادامه دهد . در را به هم زد و ایستاد میان سرسرا ، استخوانی لرزاند و جوری که هم خال عباس بشنود و هم بقیه ی همسایه ها ، گفت :
"نه خاله . معصوم نوش جون پسرای شهر . من که چیزیم نی . فکر کردی میرم کجا؟ می رم یه سر آب موتور و برگشتم"
بعد از آن شب ، خال عباس دیگر هیچی راجع به برزو نگفت . زارحبیب و ممد چلچله هم که همسایه دیوار به دیوار خانه شان بودند فراموش کردند اصلا همچین کسی بوده است به دنیا . معصوم هیچوقت ازدواج کرد . و برزو را دیگر کسی توی آن آبادی ندید . انگار رفته باشد پیش آقاش . انگار کسی ، یک جایی تووی این دنیا ، اسیرش کرده باشد .
.
.
مرتیکه نگاشت : بندر خمیر اثر سون آپ
سرش همانطور که پایین بود پرسید : دلت میخواد چقدر پیشت بمونم امشب؟
عزیز یک نگاهی به ماه کرد . خنده اش گرفت . گفت : مگه دست منه که تو بمونی یا بری؟
ماه ، نگاه ِ عزیز کرد . بوسیدش . عزیز سرخ و سفید شد . حجاب کرد و بعد خندید .
ماه هم قند را انداخت به جان چای و رفت خال آسمان .
.
.
مرتیکه نگاشت : نگاه ماه اثر سون آپ
.
.
مرتیکه نگاشت : زمستان شده اثر سون آپ
.
.
مرتیکه نگاشت : برادی مالاموت اثر سون آپ
پ.ن 1: اینکه چی می شه رو شاید هیچوقت نفهمم . اینکه دارم با خودم چیکار می کنم . اینکه به چی فکر می کنم . اینکه چجوری فکر می کنم . اینکه چطور زندگی می کنم . اینکه چطور قراره بمیرم . چطور قراره شاد باشم . ولی یه چیزی رو خیلی خوب می دونم . اونم اینه که دربست نشسته ام توی سالهای رفته از عمرم . و دارم درش زندگی می کنم . در نمیام از اونجا . گرچه دارم پیشرفت می کنم . ولی زندگیم یه جاییش توی یه جایی متوقف شده . که گرچه آزارم نمی ده و حالم خوبه همونجا ولی ... خوبه باز . خدا رو شکر
.
پ.ن 2: دلم از شرایط حال حاضر گرفته . دلم گرفته
آقای برادی در روز سی ام مارچ تصمیم گرفت برای همیشه بمیرد .
آخرین کتابش را خواند . آخرین استیکش را روی اجاق جزغاله کرد و آخرین تکه جوراب سرمه ایش را درون سبد رخت های چرک انداخت .
پس از آن به درون رختخواب رفت ، پتو را روی سرش کشید و چشم هایش را بست .
زمانی که آقای برادی به تخت خواب رفت و مرد ، درست زمانی بود که او او هر روز از خانه خارج شده ، به ایستگاه تایم رفته و سوار اتوبوس می شد . از تایم به مونولی و از مونولی هم به سباستین اسکوئر و در نهایت هم در سباستین اسکوئر از اتوبوس پیاده شده و چند قدمی را به سمت میدان اصلی شهر می رفت و غذای ناچیزی تهیه می کرد و برمیگشت سمت خانه اش .
مردم شهر ، آقای برادی را به درستی نمی شناختند . کسی نمی دانست مادرش کی بوده . یا پدرش چه کاره بوده . یا اصلا زن و بچه ای داشته یا نه . اما هر چه بود این حرف در شهر دهان به دهان می شد که او زمانی برای خودش کسی بوده . برو بیایی داشته . شاید هم اصلا شاهی چیزی بوده و بعد روزگار با او کنار نیامده و از آسمان افتاده است به زمین .
آقای برادی در آخرین لحظاتی زندگی اش - زیر پتو - مدام تلاش می کرد تا همه چیز را فراموش کند و یادش برود که در همه ی سالهای زندگی اش چه کارهایی کرده یا چه جاهایی رفته است . تلاش می کرد تا حرف های مردم را از یاد ببرد . و حتی لحظه ای به این فکر نکند که چگونه می شود اینطور بدون بازخواست ، یک نفر خودش را در زندگی تنها پیدا کند .
بعد این همه فکرها و حرف و حدیث ها ،حالا داشت نفس های آخرش را می کشید . برادی مثل یک نژاد مالاموت اصیل . حالا او رفته بود زیر پتو و داشت مثل یتیم مانده ها عو عو می کرد .
یک جوری که هر که از دور او را ببیند خیال کند یک سگی چیزی است که از تنهایی دارد می میرد .
.
.
مرتیکه نگاشت : نژاد مالاموت اثر سون آپ
.
.
مرتیکه نگاشت : تبارشناسی بهار به وقت روزهای آخر اسفند اثر سون آپ
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
همه جا چراغونیه . یه آن ، باد می افته توی سرم . لامپ های چراغونی شروع می کنن به شکستن .
همه جا رو غبار می گیره یه دفعه . چشمات دیگه هیچ جا رو نمی بینه .
انگار همه ی اون آدمها توی مهمونی گم می شن توی غبار .
فقط یه چیز دیده می شه توی اون غبار .
یه عالمه لامپ شکسته و باد و خودم که بی مهمونهام دارم اون وسط هنوز می رقصم .
كاتارسيست طولاني مدت . دلشوره ي مدام . دلتنگي مدام .
شرايط براي به وقوع پيوستن رهيافت به هر سمتي فراهمه فقط اگر اين حيرت مهلت بده .