360 --- من . از بهشت . بدون تو . می ترسم

1.
نبودنت که جهنم است . ترسی ندارد .
من از بهشت ، بدون تو می ترسم .

2.
من . نه دوست آمریکایی دارم . نه دوست آفریقایی .
نه دوست آسیایی . نه دوست اروپایی و نه دوستی هیچ جای
دیگر توی این جهان .
تنها هموطن من . همین آینه ی کدر است . همین ترمه است .
و همین لیوان چای مقابلم
که آن را هم عزیز برایم ریخته و تو که توی اتاق با
زیرشلواری گل گلی درست شبیه یک هندوانه ی مست خوابیده است .

3.
روبروي هزار كبوتر دلتنگ ايستاده ام .
بروند . هزار قفس خالي مي ماند برايم .
بمانند . داغ صدهزاربار نپريدن شان .
پناه به خدا از شر رفتنشان . نبودنشان .
و دوباره بازنگشتنشان .

4.

تا تو از سفر بازگردی
مثل یک چند شاخه از درختی ستپر
زیر سه تیغ آفتاب باغ
بی رمق . ولی به انتظارت ایستاده ام .
5.

با دال و لام . با این دوتا حرف چه می توان ساخت که با رفتنت نلرزد . نشکند . چیزی اش نشود . اشک نیاورد . غم نیاورد . بغض نشود . نرود توی گلویم . نرود به آستانه ی چشمم . نچکد روی گونه ام . که صورتم برنگردد . که چشمم خیره ی زمین نشود . با دال و لام چه حرف دیگری می توان ساخت . تا بلکه این دم آخری بالاخره یکجوری به من بفهمانی . دارم اشتباه می بینم . و تو . هیچ جا . نمی روی .

 

مرتیکه نگاشت : بهشت بدون تو اثر سون آپ

359 --- من و کبوتر عاشقم

1.
تا تو از سفر بازگردی
من با کسی هیچ نگویم
درست مثل خوشه ی انگوری که
زیر سه تیغ آفتاب
بی رمق . تکان می خورد .
.
.
2.
کبوترم را گرفتم در آغوشم
دوتایی رفتیم وسط خیابان
پرش دادم . رفت. پرید و اوج گرفت
از آن بالا نگاهم کرد
دید برایش دست تکان می دهم . دید برایش می خندم که دارد پرواز می کند . دید دارم برایش جان می دهم .
دلش تاب نیاورد . برگشت به آغوشم .
برگشتیم خانه دوباره . یک کمی نان و پنیر داشتیم . همان را خوردیم . و خوابیدیم .
من در رختخوابم . او در قفس اش .
.
.
| سید علی میری | تیر ماه یکهزاروسیصدوعطرنارنج‌ |

358 ---  یک کسی جلوی این رفت و آمد برق را نمی گیرد؟

1.

برف روی برف

داغ روی داغ

این زمستان که بیاید

چندمین برف است بی حضور تو؟

این چندمین داغ است روی برف؟

 

2.

برق می رود

وسط وضو گرفتنم . آستینم . صورتم . شلوارم . پاچه ی تا نزده ی شلوارم . دمپایی و نیمی از جورابم خیس می شود .

پدرم قدقامت الصلات می گوید

مادرم چادر به سر می کند

خواهرم دارد نماز می خواند

شوهرش دارد تسبیح می چرخاند

برادرم دارد حلوا درست می کند

زن و بچه هایش دارند به هم نگاه می کنند

برق می آید

و تو هنوز اینجا میان ما . نیستی .

دوباره برق می رود .

پدرم سرش پایین است . همانطور ، بی حوصله می گوید : کاشکی یکی بالاخره پیدا می شد جلوی این رفت و آمد مکرر برق را بگیرد!

 

3.

برق می رود

و منتظرم که برگردی

برق می آید

و من منتظرم که برگردی

برق می رود

و منتظرم که برگردی

برق می آید

من منتظر که برگردی

پدرم زنگ می زند اداره ی برق و میگوید : یکی را بفرستید . تا بتواند جلوی این رفت و آمد مکرر برق را بگیرد!

 .

.

 

مرتیکه نگاشت : یک کسی جلوی این رفت و آمد برق را نمی گیرد؟

 

357 --- مادرم . عزیز . و آقاجان .

توی این دنیا ، هر کسی برای خودش یک دنیای یواشکی دارد . یک جایی که کلیدش فقط جیب خودش است .
یکی توی دنیایش فقط چندتا عکس قایم کرده است .
بعضی ها چندتا شماره تلفن گذاشته اند توی آن و بعضی های دیگر هم یک چمدان پر از چیزهای ریز را یواشکی توی آن جا داده اند . برای عزیز ولی این دنیای یواشکی با همه ی آدمها فرق داشت . انگاری که همه ی آن را خلاصه کرده بود توی یک زیرپوش مردانه که همیشه آن را می پوشید و همیشه می گفت بوی آقاجان را می دهد . بوی شوهرش را که بیست سال پیش مرده بود . راستش این بود که انگاری عزیز ، آقاجان را قایم کرده بود توی همان عرق گیر زوار در رفته . و اینجوری بود که هر وقت می رفتیم سروقتش می دیدیم درگوشی دارد با او حرف می زند . با او درد دل می کند .
با او راه می رود . با او غذا می خورد . با او گریه می کند . با او اشک هایش را پاک می کند و با او می خندد .
روزی که عزیز مُرد و عرقگیر آقاجان را از تنش درآوردیم و خواستیم کفن اش کنیم ؛ کنار بدن نزار و تکیده ی عزیز ، درست جای همان عرقگیر نخ کش و زوار در رفته ، یک مرد دراز کشیده بود روی تن عزیز . مردی که انگار یک عمر است  همینجوری سفت ، او را بغل گرفته بوده و حالا هم دارد مثل مادرمرده ها برای عزیز گریه می کند .

| سید علی میری | از مجموعه داستان مرد سگ زاده |

356 --- مردم هیچی ندار

من چشم گذاشتم

و تو دیگر

نیامدی

 

مرتیکه نگاشت : مردم هیچی ندار اثر سون آپ

355 --- خاطره ی جامانده از بلوار کشاورز .

نیمی از من نشسته است روبروی تو .
و دارد از خودش میگوید . و دارد می خندد . و داری می خندی .
و دارد دلبری می کند . و دارد دلبری می کند .
و تو از چیزهایی می گویی که توی این دنیا کسی نمی داند .
نیمه ی دیگر من ولی توی ایستگاه خلوت ربرویمان خوابش برده است .
اولین اتوبوس که می آید خودش را از خواب بلند می کند .
بی هیچ سوالی خودش را سوار اتوبوس می کند .
اتوبوس شلوغ است . جا ندارد . خودش را می نشاند کنار راننده .
نگاهمان می کند . لبخند می زند . اتوبوس گاز می دهد . می رود .
خودش را می رساند خانه و چای دم می کند و منتظر می شود که من زودتر برگردم .

 

مرتیکه نگاشت : خاطره ی جامانده از بلوار کشاورز . اثر سون آپ

354 --- تو بلد نیستی بری

مسافرای خواب
پروازای زیاد
چرخ دستیای خراب
فرودگاه های شلوغ
همه می دونن

که تو بلد نیستی بری

جواب منو بده
چمدونت رو چرا سر و ته گرفتی توو دستت؟
تو بلد نیستی مسافرت کنی.
می بینی؟
مرد کور کناریت هم می دونه

که تو بلد نیستی بری

هی با توام
مسافر خوشتیپ
خودتو گم نکن لای جمعیت
من و این پروازها ، هر دو می دونیم

که تو بلد نیستی بری

دختر مورد علاقه من. دختر مورد علاقه من
دختر مورد علاقه ی من .
من و تو ، خودمون هم خوب می دونیم
که تو
بلد نیستی
بری .

مرتیکه نگاشت : تو بلد نیستی بری اثر سون آپ

353 ---  این فقط یک خیال است .

هر دو در تاریکی روی تخت خوابیده ایم
ماه رمضان است . نمی دانم ساعت چند است . ولی هر چه هست تاریک است .
لبانش را می بوسم
حتما تا الان افطار شده است .

 

مرتیکه : این فقط یک خیال است . اثر سون آپ

352 --- اندوه یک کارخانه ی یخ در یک ظهر دلپذیر تابستانی

شجریان را خاموش می کنم
دلم طاقت نمی آورد
لبش را می بوسم
می گوید گناه کردی دیوانه
می گویم انشالله تا الان اذان داده اند .

 

مرتیکه نگاشت :  اندوه یک کارخانه ی یخ در یک ظهر دلپذیر تابستانی اثر سون آپ