169 --- یک جفت ارسی نو

۱.

صدایش یک جوری خراش داشت ، انگار ه را خ می خواند ، از این مدل های عجیب غریب گرفتگی صدا . هیچ کس نمی دانست اما چرا صدایش گرفته . خیلی داد می کشید وقتی می بستندش به تخت . می دانید اصلا خمیره اش را از تنهایی سرشته بودند . خمیر مایه آدمی که خیلی تنها مانده بود .

۲.

- این حس دیده نشدنه
- چی؟
- خودتو نزن به اون راه . منظورمو خوب می فهمی
- نمی فهمم
- لطفا خودتو به اون راه نزن . منو تو رو تا همین چند ساعت پیش ، تا وقتی پرت شیم پایین هیچ کس ندیده بود
- حالا هم حالمون فرقی نکرده
دو تا جنازه تازه هقی زدند زیر گریه . آنها را هیچ کس نمی دید . افتاده بودند لای پوسته های تخم مرغ . لای خمیرهای ریش و ارسی های گمره بسته از پیاده روی های صاحبانشان
آنها را هیچ کس ندیده بود .

مرتیکه نگاشت : یک جفت ارسی نو اثر سون آپ

168 --- رها شده

نمی دانی ، نمی دانی چقدر خون توی قلبم زیادی می کند ، همه چیز سنگینی می کند برایم . پنج شنبه ، این پنج شنبه لعنتی ، ای کاش این پس فردا انقدر زود نرسیده بود . ولت متر را گرفت روی سرم . گفتم دیوونه شدی؟ خندید . گفت همین طوری کرمی شدم . همیشه اینطوری بود ، یک جورهایی وقتی یک چیز خوب می شنید یا می خواست یک جای خوب برود اینطوری می شد .به من نگفته بود جایی قرار است برود . مدام کارت تلفنش را این دست آن دست می کرد ، انگار دلش غنج می رفت برای کارت تلفنش ، آخر می دانی او اصلا توی این شهر درن دشت کسی را جز من نداشت .
من بودم و عاطفه ، بقیه هم رفته بودند شهرستان و من و عاطفه مانده بودیم دانشجوی شهر . یک آن از دور که اینطوری ، با آن کارت تلفن توی دستش دیدمش گفتم الانه که به من زنگ بزند و همان سوال پیچ های همیشگی ام کند . ده دقیقه ای بود که منتظر گذاشته بودمش .
نمی دانی ، نمی دانی چقدر خون توی قلبم زیادی می کرد . همین که خواستم بروم آن طرف خیابان عاطفه من را دید انگار دیگر حالا وقتش بود که بیاد و یک دل سیر هم را نگاه کنیم . آخر ۲ روز بود ندیده بودمش . عاطفه را .
چشمانش پر از خنده شده بود .انگار از این بچه ها شده بود که دست مادرشان را ول می کنند توی بازار . در می روند برای شیطانی . عاطفه . دیگر نفهمیدم چه شد . انگار نعشه اش شده بودم . می بردنم توی آمبولانس و من هیچ گاه ضجری نکشیدم . خون توی قلبم رفته بود زیر لاستیک کامیونی که حالا دیگر پیرمردی پشت آن نیست .
همه شان رفته بودند برای تماشای لاشه نیم تنه یک آدم نیمه کاره . آدمی که نیمه اش لای جمعیت آن چهار راه رفت و من دیگر هیچ وقت ندیدمش .
عاطفه را می گویم . من دیگر ندیدمش . انگار از ترس آب شده بود رفته بود لای جمعیت . انگار اصلا هیچ کس نبوده است از اول . کاشکی می فهمیدی چقدر خون توی قلبم زیادی می کرد و همه چیز سنگینی می کرد برایم . این سنگینی از چرخش لاستیک آن کامیون و پیرمرد سوار بر آن نبود . این سنگینی از نگاه آدم هایی بود که به لاشه ام خیره شده اند . نگاهشان خیلی سرد بود ، خیلی سرد . کاش بالای جنازه ام می ماندی و نگاهم می کردی .
کاش یکی لا اقل می ماند . من رها شده ام . من توی زمین رها شده ام . لاشه ای که سالهاست منتظر نیمه اش مانده است .
شب

مرتیکه نگاشت : رها شده اثر سون آپ

167 --- عطر شلتوک های پیرهن مادرم

گالینا بلانکا را خوب به مخلوط گوشت و سبزیجات آغشته کرده و بگذارید نیم ساعت برای خودش غل بخورد .
- این اولین باری بود که تنهایی داشت برای آن آقا ، برای آن اتفاق غریبه شام می پخت . گرچه زیاد دست و پایش را گم نکرده بود ، اما هر چه بود بعد از بیست و پنج سال قرار است امشب ببیندش ، کسی که تمام بچگی شان را نبوده است . حاجیه خانم معتقد است شکوم ندارد آدم برای کسی که ندیده ازین بلغورات درست کند .
ساعت حدود ۸ و ۱۰ دقیقه است و شام مادرم آماده است . راستش را بخواهید یک لحظه به نظرم رسید یک دستی هم به سر و رویش کشیده است . اما از حیای حاجیه خانم خیلی نه . ساعت حالا چیزی حدود اخبار سر شب است . دیلینگ . صدای زنگ در آن آقاست . مردی که بیست و پنج سال است ندیده اش . سراسیمه تر از قبل می دود سمت حیاط کمی مکث می کند نفسی چاق می کند و خیلی زود بر می گردد و کز می کند توی اتاق و دیگر هیچ نمی گوید . خوب می دانیم همه مان دیگر هیچ وقت خبری از آن آقای بیست و پنج سال قبل نمی شود . به جای او پدرم با چند کیلو خرمای تازه از در حیاط آمده است داخل و مادرم بیست و پنج سال قبل را با چند کیلو خرما از دست می دهد .
شب

مرتیکه نگاشت : عطر شلتوک های پیرهن مادرم اثر سون آپ

 

166 --- لباس شب

اصلا اکثر اوقات همین طور است ، وقتی یک پاکت سیگار می گذاری توی جیبت انگار دنیا را بهت داده اند ، انگار هیچ چی کم نداری ، یک جورهایی خیالت راحت است که هر وقت می خواهی می توانی سیگارت را روشن کنی و بکشی و پیاده تمام چاله چوله ها را برای خودت بشمری ، اما چی شد که آن روز برایم فرق می کرد نمی دانم . مادام همان طور که داشت با شوکت خاصی به سیگارش پک های عمیق می زد روبرویم ایستاده بود و داشت از دختری می گفت که توی فال قهوه ام افتاده بود و من دیگر توی جیب بارانی شتک زده از باران دیشب ، هیچ سیگاری نمی توانستم بیابم . سیگارها رفته بودند برای خودشان توی فنجان قهوه ، عروسی
شب

مرتیکه نگاشت : لباس شب اثر سون آپ

165 --- آلبالو خشکه ها توی مشت خواهرم پوسید

۱.

- آقا ببخشید شما چرا انقدر تنهایید؟
- مردی که دو متر آن ورتر نشسته بود ، دستش را گذاشت روی زانوهایش تا بلند بشود برود برای خودش کمی راه برود

۲.

عصر ابراز علاقه ، عصر دستهای گرم و کلاغ های نامه بر
چرا ما گیر کرده ایم توی این بعد از ظهرها ، توی نوستالژی ، توی علاقه به ماندن

۳.

- سیگارتو روی دست من خاموش می کنی؟
- چته؟
- راستشو بخوای می خوام بالا بیارم روت
- دیوونه شدی؟
- نه فقط یه کم سرم گیج می ره . چند ساله سرم گیج می ره . اصلا از بچگی سرم گیج می ره . من یه عمره سرم گیج می ره . کاشکی مونده بودی یا لااقل نمی اومدی همونجا وای نمی ستادی که یادم بیافته رفتنت .
- بابا تو دیوونه ای . من فقط یه خاطرم . یه یادآوری . یه تصویر سه بعدی . همین نه چیز بیشتر
- ای وای . همین

مرتیکه نگاشت : آلبالو خشکه ها توی مشت خواهرم پوسید اثر سون آپ
-