اصلا اکثر اوقات همین طور است ، وقتی یک پاکت سیگار می گذاری توی جیبت انگار دنیا را بهت داده اند ، انگار هیچ چی کم نداری ، یک جورهایی خیالت راحت است که هر وقت می خواهی می توانی سیگارت را روشن کنی و بکشی و پیاده تمام چاله چوله ها را برای خودت بشمری ، اما چی شد که آن روز برایم فرق می کرد نمی دانم . مادام همان طور که داشت با شوکت خاصی به سیگارش پک های عمیق می زد روبرویم ایستاده بود و داشت از دختری می گفت که توی فال قهوه ام افتاده بود و من دیگر توی جیب بارانی شتک زده از باران دیشب ، هیچ سیگاری نمی توانستم بیابم . سیگارها رفته بودند برای خودشان توی فنجان قهوه ، عروسی
شب

مرتیکه نگاشت : لباس شب اثر سون آپ