168 --- رها شده
نمی دانی ، نمی دانی چقدر خون توی قلبم زیادی می کند ، همه چیز سنگینی می کند برایم . پنج شنبه ، این پنج شنبه لعنتی ، ای کاش این پس فردا انقدر زود نرسیده بود . ولت متر را گرفت روی سرم . گفتم دیوونه شدی؟ خندید . گفت همین طوری کرمی شدم . همیشه اینطوری بود ، یک جورهایی وقتی یک چیز خوب می شنید یا می خواست یک جای خوب برود اینطوری می شد .به من نگفته بود جایی قرار است برود . مدام کارت تلفنش را این دست آن دست می کرد ، انگار دلش غنج می رفت برای کارت تلفنش ، آخر می دانی او اصلا توی این شهر درن دشت کسی را جز من نداشت .
من بودم و عاطفه ، بقیه هم رفته بودند شهرستان و من و عاطفه مانده بودیم دانشجوی شهر . یک آن از دور که اینطوری ، با آن کارت تلفن توی دستش دیدمش گفتم الانه که به من زنگ بزند و همان سوال پیچ های همیشگی ام کند . ده دقیقه ای بود که منتظر گذاشته بودمش .
نمی دانی ، نمی دانی چقدر خون توی قلبم زیادی می کرد . همین که خواستم بروم آن طرف خیابان عاطفه من را دید انگار دیگر حالا وقتش بود که بیاد و یک دل سیر هم را نگاه کنیم . آخر ۲ روز بود ندیده بودمش . عاطفه را .
چشمانش پر از خنده شده بود .انگار از این بچه ها شده بود که دست مادرشان را ول می کنند توی بازار . در می روند برای شیطانی . عاطفه . دیگر نفهمیدم چه شد . انگار نعشه اش شده بودم . می بردنم توی آمبولانس و من هیچ گاه ضجری نکشیدم . خون توی قلبم رفته بود زیر لاستیک کامیونی که حالا دیگر پیرمردی پشت آن نیست .
همه شان رفته بودند برای تماشای لاشه نیم تنه یک آدم نیمه کاره . آدمی که نیمه اش لای جمعیت آن چهار راه رفت و من دیگر هیچ وقت ندیدمش .
عاطفه را می گویم . من دیگر ندیدمش . انگار از ترس آب شده بود رفته بود لای جمعیت . انگار اصلا هیچ کس نبوده است از اول . کاشکی می فهمیدی چقدر خون توی قلبم زیادی می کرد و همه چیز سنگینی می کرد برایم . این سنگینی از چرخش لاستیک آن کامیون و پیرمرد سوار بر آن نبود . این سنگینی از نگاه آدم هایی بود که به لاشه ام خیره شده اند . نگاهشان خیلی سرد بود ، خیلی سرد . کاش بالای جنازه ام می ماندی و نگاهم می کردی .
کاش یکی لا اقل می ماند . من رها شده ام . من توی زمین رها شده ام . لاشه ای که سالهاست منتظر نیمه اش مانده است .
شب
من بودم و عاطفه ، بقیه هم رفته بودند شهرستان و من و عاطفه مانده بودیم دانشجوی شهر . یک آن از دور که اینطوری ، با آن کارت تلفن توی دستش دیدمش گفتم الانه که به من زنگ بزند و همان سوال پیچ های همیشگی ام کند . ده دقیقه ای بود که منتظر گذاشته بودمش .
نمی دانی ، نمی دانی چقدر خون توی قلبم زیادی می کرد . همین که خواستم بروم آن طرف خیابان عاطفه من را دید انگار دیگر حالا وقتش بود که بیاد و یک دل سیر هم را نگاه کنیم . آخر ۲ روز بود ندیده بودمش . عاطفه را .
چشمانش پر از خنده شده بود .انگار از این بچه ها شده بود که دست مادرشان را ول می کنند توی بازار . در می روند برای شیطانی . عاطفه . دیگر نفهمیدم چه شد . انگار نعشه اش شده بودم . می بردنم توی آمبولانس و من هیچ گاه ضجری نکشیدم . خون توی قلبم رفته بود زیر لاستیک کامیونی که حالا دیگر پیرمردی پشت آن نیست .
همه شان رفته بودند برای تماشای لاشه نیم تنه یک آدم نیمه کاره . آدمی که نیمه اش لای جمعیت آن چهار راه رفت و من دیگر هیچ وقت ندیدمش .
عاطفه را می گویم . من دیگر ندیدمش . انگار از ترس آب شده بود رفته بود لای جمعیت . انگار اصلا هیچ کس نبوده است از اول . کاشکی می فهمیدی چقدر خون توی قلبم زیادی می کرد و همه چیز سنگینی می کرد برایم . این سنگینی از چرخش لاستیک آن کامیون و پیرمرد سوار بر آن نبود . این سنگینی از نگاه آدم هایی بود که به لاشه ام خیره شده اند . نگاهشان خیلی سرد بود ، خیلی سرد . کاش بالای جنازه ام می ماندی و نگاهم می کردی .
کاش یکی لا اقل می ماند . من رها شده ام . من توی زمین رها شده ام . لاشه ای که سالهاست منتظر نیمه اش مانده است .
شب
مرتیکه نگاشت : رها شده اثر سون آپ
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۱۱/۲۵ ساعت 17:48
توسط سون آپ
|