437 --- دلتنگی برای جیران

حاج محمود می گوید خیلی از شیرینی های زندگی بوی بادام می دهد . این حرف حاجی همانقدر عجیب است که وقتی میخواستیم از تهران برویم سرعین و از آنجا برویم لب مرز ، بازارچه مرزی را ببینیم و از آنجا کولر گازی بخریم و آقاجان و حاج محمود که انقدر با آقاجان ندار بود که شبیه فامیل هایمان شده بود و به او می گفتیم عمو محمود، یکی دوساعت گم شده بودند. همانقدر عجیب بود.

ادامه مطلب در زیر

ادامه نوشته

وقتی که تا سپیده چشم به راهت نشسته ام

شرعا حرام می شود بر پلک های من نیام(خواب)

 

 

يه بلوار خالي

ادامه نوشته

436 --- شب و روز از کجا می آیند

ماه شب از بندرماهشهر شروع می شود می آید ، می آید ، می آید مرنجاب . می آید کردستان . می آید سیستان می آید کرمانشاه . می آید کویر لوت . می آید طبس . کرمان . آن طرف یزد . سمت خوزستان . سمت گلستان. شب از هر جا که من ندیده ام شروع می شود . خورشید روز از هر آنچه دیده ام . از روی ماه تو .

435 --- دلتنگی بوی تو را می دهد

دایی حسن می گوید آخر دنیا بوی سرکه توی زیرزمین مانده می دهد. وقتی سالهاست کسی نرفته ، درش را باز نکرده ، کمی از آن ورنداشته و نگذاشته است کنار نان و ریحان و آبگوشت ظهر جمعه و برکت مرتفع کننده دلتنگی . و اگر هم اینجوری باشد . آخر دنیا باید بوی دلتنگی بدهد . و این یعنی بوی سرکه ، همان بوی دلتنگی است . ولی اگر از من بپرسی می گویم دلتنگی بوی عطر شنل قرمز و نارنجی می دهد .

مادرم می گوید این چرت و پرت ها را بلغور می کنی که چه؟ ظرف ترشی لیته را بده این طرف سفره . ماتم می برد . قاشق لیته توی دستم می ماسد . می روم توی فکر . به لیته و سرکه و تو فکر می کنم . تو بوی سرکه نمی داده ای هیچوقت . همیشه یک جور عطر شنل می زدی و می آمدی و می رفتی هر جا که می خواستی. به عطر قرمز و نارنجی فکر می کنم . به شنل . به جوری که تو همیشه سر سفره می نشستی کنارم .

قاشق لیته از دستم سر می خورد و می ریزد روی سفره و نیمی از سرکه و بلغوراتش شتک می کند کف زمین . مادرم بلند می شود و می گوید که حیف نانم و نمی توانم یک قاشق لیته را درست به مقصد برسانم و تازه میخواهم خیر سرم یکی دیگر را هم به خاک سیاه بنشانم و ببرمش خانه ی بخت .

خنده ام می گیرد . آقاجان زیر لب می گوید مرض و بشقاب آبگوشت را هورت می کشد و یک ضرب می رود بالا. دایی حسن هیچی به روی خودش نمی آورد و همچنان دارد با تیلیتش بازی بازی می کند و یکجوری رفته تووی خودش که انگار راستی راستی دنیا برایش به آخر رسیده و کل دنیا بوی سرکه توی زیرزمین گرفته و مادرم رفته توی آشپزخانه تا دستمالی لنگی چیزی بیاورد تا هنر لیته روی قالیچه را تمیز کند .

و من نشسته ام بالای نعش قاشق لیته و به شنل قرمز و نارنجی و بوی زنانه ی شیرینش فکر می کنم . و اینکه دلتنگی شاید نه بوی سرکه می دهد . نه بوی شنل . دلتنگی بوی پرتقال شهسوار می دهد به گمانم . وقتی که پوست می کنی و کل خانه می شود بوی پرتقال و شهسوار و هم تو و هم همه ی اهل خانه می دانی که او چقدر پرتقال شهسوار دوست داشته است .

دایی را صدا می زنم . می گویم دیدی لیته با فرش چه کرد و سرکه چقدر چیز مزخرفی است؟ دایی حسن خیره و بی رمق نگاهم می کند . روز آخر دنیا را رها می کند و گوشت‌کوبیده را لقمه پیچ کرده و می گذارد توی مشت من . یک جوری نگاهش می کنم که حق با من بوده است راستی راستی و گوشت کوبیده را می چپانم تو دهانم و می گویم گور بابای لیته و هرچه ترشی است. دلتنگی بوی سرکه نمی دهد . بوی شنل هم نمی دهد . یک چیزی مثل دلتنگی که دنیا را برایت تمام می کند،  بوی پرتقال رسمی شمال می دهد . بوی شهسوار می دهد . بوی تو را می دهد .

 

.

مرتیکه نگاشت : دلتنگی بوی تو را می دهد اثر سون آپ

434 --- نام من دلتنگی است

من را صدا بزن . نیک بیان . زیبا سرشت . اگر که حتی نامم را فراموش کرده ای، به من بگو پیروزی . بگو شهدا . توانیر . بوستان گفتگو . به من بگو خیابان هاشمی . من را چهارراهی بخوان که نیمه شب ها راهی جز آغوش و حکمتی جز بوسه ات نداشت پریچهر .
من را صدا بزن حتی اگر خانه ام را فراموش کرده ای . تو فکر کن هر جای پایتخت . بگو کوی فراز . امیرآباد . بگو گیشا . بگو کریمخان . بگو انقلاب . آزادی . در شلوغ ترین حالت میدان. اصلا تو  من را صدا بزن ستارخان . به من بگو وحیدیه . امیریه . بگو تجریش . توحید .نبوت .هر چه دوست داری .  من را به نام تمام خیابان های شهر صدا کن . نام من شبیه همه ی خیابان های تهران است . نام من دلتنگی است .

مرتیکه نگاشت : نام من دلتنگی است اثر سون آپ

هم شاخ دارد و هم دم . دلتنگي

آقاجان اين را ميگويد و همانطور كه لپش گل انداخته

دستمال گل گلي اش را از جيب در مي آورد و فين ميكند

بعد ميرود سراغ سماور با احتياط مي پرسد :

حالا آقاسيد. تو هم معشوقه ات ولت كرده رفته و ميخواهي مثل من چمباتمه بزني همه عمر توي خودت يا يك كمرباريك برايت بريزم؟

ميخندم . آقاجان چاي مي ريزد . 

هر دو هورت ميكشيم هل و دارچين و ديگر هيچي به هم نميگوييم

غريب براي شك

صيد براي رنگ

شك بماند غريب

صياد خواب رنگي ببيند

جهان سياه و سفيد را

بهت بهاي سكوت