468 --- سرباز . فرمانده و دیگ قرمه سبزی .
از گرسنگی گریه اش گرفت .
فرار کرد از جبهه .
یک راست آمد میدان خراسان . اتابک . خانه شان .
رفت سر دیگ قرمه سبزی مادرش .
یک دل سیر خورد . آرام شد .
آمدند پی اش . از جبهه . از گردان .
فرمانده یقه اش را گرفت و دو سه بار سرش را کوبید به دیوار .
سه تایی راه افتادند سمت جبهه .
سرباز . فرمانده و دیگ قرمه سبزی .
.
2.
فرار کرده بود .
از جبهه آمدند پی اش .
در مسیر برگشت به جبهه دیگر نه او گریه می کرد نه مادرش
هر دو می دانستند حالا دیگر راحت می توانند در فراق هم بمیرند .
.
.
.
مرتیکه نگاشت : سرباز . فرمانده و دیگ قرمه سبزی . اثر سون آپ