ساعت، دو و نیم بعد از ظهر است . یک قالب کره را می چپاند روی نان و مثل لحاف دوسه تا قاشق مربا می کشد رویش . ربنای شجریان را می گذارد توی ضبط . انگار که اذان داده اند . چشمانش را می بندد و هرآنچه روی میز از مربا و نان و کره و چای و آبازدیشبمانده و یک کمی بادام زمینی و دوتا زیتون و همه چیز را میخورد
که فکر به هیچی نکند . که فکر به هیچی نکند . که قلقلکش نیاید که برود سراغ بعضی عکس هایی که دیگر نباید ببیندشان . که اصلا فکر کند همه چیز توی این دنیا به بدی همین روزه خوردن است . که شجریان گوش کند . که علیرضا قربانی دیگر نگوید مدام توی ذهنش .بیمار خنده های توام بیشتر بخند . خورشید آرزوی منی . گرمتر بتاب . حالا ساعت شده است 3 بعد از ظهر . می رود سراغ یخچال دوباره . همه چیز را خورده است . دیگر هیچی توی یخچال پیدا نمی شود .می رود . سراغ ظرف نان . دیگر هیچ نانی توی سبد نیست .می رود سراغ میوه ها . همه را خورده است . شجریان را خاموش می کند . رادیوپیام را میگیرد . وقت اخبار ساعت
3 است . رادیو بازی اش می گیرد . گوینده می گوید امروز تولد علیرضا قربانی است و بهجای خبرساعت3یک ترانه از او پخش می کنیم .علیرضا قربانی می خواند .بیمار خنده های توام بیشتر بخند . خورشید آرزوی منی ، گرمتر بتاب. رادیو را خاموش می کند . پایین پایش . زیر میز . توی آشپزخانه . یک تکه نان پیدا می کند . نان را به نیش کشیده ، نکشیده ...
گریه اش می گیرد .
مرتیکه نگاشت : این داستان زندگی من است . اثر سون آپ