433 --- قربان چشمهات

صدایم بزن .

زیباترین صدا . پریچهر .

بگذار هر آنچه خواب آشفته که دیده ای و برایم گفته و دل نگرانت کرده بود ، گذشته باشد

و فردا از آن شادی چشم هایت باشد .

بخند . خنده روی من .

در این جهان بزرگ دوتایی حتی ، اینجا می توانم صدقه بدهم برای چشم هایت .

سرو خرامان . بخند .

قربان خنده ات

از همين راه دور بگو دوستت دارم

مثل اين همه درخت . مثل اين همه پرنده

كه هر چه به هم بگويند را كسي نمي فهمد

به من بگو

سلام . حال و احوال شما چطوره؟

- بد

خب الحمدلله ايشالله كه 

- آره

خب باشه مثل اينكه خيلي مساعد نيستي

- نه

باشه . كوچولو رو ببوس

- ابزورد

چمدان بسته

سمت دريا

مي دوم

خواب ميبينم ماهي ها رفته اند سفر

و چمدان مرا ترك مي كند

- 15 سال دیگه قرار ما همین جا
- اگه ازدواج کرده بودم چی؟
- قرار مــــ..
- اگه ازدواج کرده بودم؟
- ساعت چنده؟
- 7 صبحه. چطور؟
- 15 سال دیگه . قرار ما همین جا ساعت 7 صبح
( هر دو سکوت می کنند )

علی میری - کافه صبح - خرداد 91

رسواتر از اين من

به درد خرابي

به شهر كيست؟

432 ---  این داستان زندگی من است .

ساعت، دو و نیم بعد از ظهر است . یک قالب کره را می چپاند روی نان و مثل لحاف دوسه تا قاشق مربا می کشد رویش . ربنای شجریان را می گذارد توی ضبط . انگار  که اذان داده اند . چشمانش را می بندد و هرآنچه روی میز از مربا و نان و کره و چای و آب‌ازدیشب‌مانده و یک کمی بادام زمینی و دوتا زیتون و همه چیز را میخورد
که فکر به هیچی نکند . که فکر به هیچی نکند . که قلقلکش نیاید که برود سراغ بعضی عکس هایی که دیگر نباید ببیندشان . که اصلا فکر کند همه چیز توی این دنیا به بدی همین روزه خوردن است . که شجریان گوش کند . که علیرضا قربانی دیگر نگوید مدام توی ذهنش .بیمار خنده های توام بیشتر بخند . خورشید آرزوی منی . گرمتر بتاب . حالا ساعت شده است 3 بعد از ظهر . می رود سراغ یخچال دوباره . همه چیز را خورده است . دیگر هیچی توی یخچال پیدا نمی شود .می رود . سراغ ظرف نان . دیگر هیچ نانی توی سبد نیست .می رود سراغ میوه ها . همه را خورده است . شجریان را خاموش می کند . رادیوپیام را میگیرد . وقت اخبار ساعت
3 است . رادیو بازی اش می گیرد . گوینده می گوید امروز تولد علیرضا قربانی است و به‌جای خبرساعت3یک ترانه از او پخش می کنیم .علیرضا قربانی می خواند .بیمار خنده های توام بیشتر بخند . خورشید آرزوی منی ، گرمتر بتاب. رادیو را خاموش می کند . پایین پایش . زیر میز . توی آشپزخانه . یک تکه نان پیدا می کند . نان را به نیش  کشیده ، نکشیده ...

گریه اش می گیرد .


مرتیکه نگاشت : این داستان زندگی من است . اثر سون آپ

باد تو را برد و
من را اشك
اي دوصد دريغ از اين خيال هميشه جوان بودن