47 --- او رفته با صدایش
مردی در آب می سوزد
کس را خبر نیست
هر چه می تکاند خودش را
ریختنی نیست
گردی که از نبود روی رخساره ی جمع می نشیند
گریه می کند. می خندد . مکث می کند . دوباره گریه می کند
کاش می دانست این جماعت خوبشان هم شب ها شیفته ی هم آغوشی اند.
آنوقت شاید اینقدر با خروشیدگی رود غریبگی نمی کرد
بوی نا می آید
سیل رسید
مرد چشم هایش را بست
طناب دار و صندلی چوبی پرت شده کف اتاق
این مرد سرش همیشه بالا می ماند
من
(این نگاشته تمام من است)
۲.
باغ زیتون
در آستانه ی غروب
و مورچگان مست از عاشقی
و رها
صدای آدمیزادی نیست
که بخواند مرا
و دشت را نثار کند
همین
من
مرتیکه نگاشت : او رفته با صدایش اثر سون آپ