یه چیزایی ، یه وقتایی مثه یه خواب یا یه همچین چیزی می مونه .
برای آقای برنارد و خانواده ش صبح روز سی ام مارچ یه همچین وضعی داشت .
اونها صبح زود از خواب بلند شدن و مثل همیشه آقای برنارد قرار بود بره سر کارش . توو کارخانه ی “کفش های جفت و جذب آمبرهرد” . اون روز آقای برنارد زودتر از موعد مقررش به خانه برگشت و به همسرش و پسر 5 ماهه ش خبر داد که بخاطر حواس‌پرتی اون یه دیگ بخار بزرگ تووی  کارخونه از کار افتاده و اون اخراج شده . همسر آقای برنارد بعد شنیدن این خبر در حالی که از زور خوشحالی نمی تونست چی باید بگه ، خیلی سریع به هوا پرید و مرد زندگیش رو در آغوش گرفت .پسر پنج ماهه ی آقای برنارد هم ،  همونطور که سفت دست پدرش رو گرفته بود ، به خودش افتخار کرد .
سی ام مارچ بالاخره یه چیزی یه جایی برای خانواده ی برنارد تغییر کرده بود و بالاخره اونا هم مثل بیشتر مردم شهر صاحب یه خواب عجیب شده بودند .
.

.

مرتیکه نگاشت : خواب خوب خانواده ی آقای برنارد اثر سون آپ