ـــرگشت سمت خانه شان
ــــیچاره حسابی تشنه و گرسنه اش بود . ـــن نمی دانستم آن یکی که همراهش است کیست . ـــودش بهش می گفت مشدی خانم .امـــا تا حالا چیز زیادی از مشدی خانم نشنیده بودم . ــــانم خانه مانده ای که حالا دیگر چادر حتی مثل آن قدیمها دور کمرش هم نبود .
ــــسته بود از شوهرهایش . از جیبهای خالی شان . از اینکه مجبور بود هر روز یکی بیاوردش ببردش . دستش نمی رسید به شیرگاز خانه شان مشدی خانم . دستش نمی رسید به شیر خانه شان . هربار یک چیزی فاصله می انداخت بین او و ملافه سفیدی که قرار بود روی صورتش بیفتد . ــــک چیزی مثل تور عروسی . ــــثل رخت عروسی اش . مشدی خانم خانم خانه مانده ای که دیگر چادر حتی مثل آن قدیمها دور کمرش هم نبود از خودش می ترسید ، از کبریت و تمام ــــــیرهای گاز .


مرتیکه نگاشت : شیره مربای هویج اثر سون آپ