406 --- مالیخولیا
دستم را انداختم دور گردن دختر کناری ام . لبخند زد . راننده توی آینه اش چشمکی زد و صدایش را زیاد کرد .
من هم دستم را محکم تر فشار دادم دور گردنش . دوباره صدایش را زیادتر کرد . و من هم فشار دستم را .
همین که رسیدیم باغ وحش . دختری که قرار بود آن روز اسب سوارش کنم از ماشین جستی زد و پرید پایین و گفت که هر دویمان ، یعنی من و راننده حیوانیم و سرش را ته انداخت و رفت .
راننده ی پیکان مدل 73 دنده آرژانتینی سفید تووی آینه دوباره چشمکی به من زد و صدای معین را زیادتر کرد .
.
.
مرتیکه نگاشت : مالیخولیا اثر سون آپ