406 --- مالیخولیا

داشتم کثافت می زدم تووی قرار اولمان . می خواستم حسابی از من خوشش بیاید و بعد هم برویم باغ وحش و اسب سوارش کنم . یک شلوار پارچه ای سرمه ای پایم کرده بودم . و یک تیشرت تابستانه ی قرمز و یک کیف چرمی ارزان قهوه ای سوخته. همیشه فکر می کنم همین ترکیب رنگ من را می تواند به مقصودم برساند و همه ی دخترها عاشقش می شوند . سوار پیکان مدل 73 دنده آرژانتینی سفید شدیم . راننده اش نه پیر بود نه جوان . معین گذاشت .

دستم را انداختم دور گردن دختر کناری ام . لبخند زد . راننده توی آینه اش چشمکی زد و صدایش را زیاد کرد .

من هم دستم را محکم تر فشار دادم دور گردنش . دوباره صدایش را زیادتر کرد . و من هم فشار دستم را .

همین که رسیدیم باغ وحش . دختری که قرار بود آن روز اسب سوارش کنم از ماشین جستی زد و پرید پایین و گفت که هر دویمان ، یعنی من و راننده حیوانیم و سرش را ته انداخت و رفت .

راننده ی پیکان مدل 73 دنده آرژانتینی سفید تووی آینه دوباره چشمکی به من زد و صدای معین را زیادتر کرد .

.

.

مرتیکه نگاشت : مالیخولیا اثر سون آپ

405 --- من زنده ام

- تو تووی این مدت چیکار کردی؟
- 73تا جنازه شستم . 62تاشون رو با کفن . 11تاشون رو بدون کفن دفن کردم .    یه چندتاییشون بدجوری تیرخورده بودن . و تو؟
- من رفتم جبهه . یه خمپاره زدم . و فرار کردم .
- ترسیدی؟
- (ترسیده ولی پاسخ می دهد خیر)   نه . اصلا ً . ترس برای چی؟ تو می ترسی؟
- (دارد به این فکر می کند که چقدر کلاه جنگی به سر یکی مثل او برازنده است .    دارد به این فکر می کند که چقدر ریش به او می آید . و چقدر ن مدت که نبوده ،    خوش قیافه‌تر شده است .)     آره من خیلی می ترسم . وقتی یه جنازه ای رو می شورم که یه کمی شبیه توئه . اصلا ًچه بهتر که برگشتی خونه .

 

.

.

مرتیکه نگاشت : من زنده ام . اثر سون آپ

404 --- خرده ریز

یه سری خرده ریز ، همینجور بیکار ، افتاده توی اتاقم .

یه ماشین حساب کاسیو . یه پنکه و چندتا پاکت مگنا قرمز .

دوتا اسپری آدیداس . سبز و آبی . دوتا بیک مشکی و یه سی دی شاد قدیمی .

یه تلفنی که هیچوقت زنگ نمی خوره . یه تلفنی که صدای تو رو یادش رفته . نمی گه الان کجایی . نمی گه الان چی پوشیدی . الان داری چی میخوری . با کی هستی . اصلا حالت چطوره .

یه سری خرده ریز ، همینجور بیکار ، افتاده توی اتاقم .

بابام می گه پاشو اتاقو جمع کن . این که نشد وضع زندگی .

من می گم که منتظرم . اگه جمعش کنم ، اونوقت اتاقمو گم می کنه . من رو گم می کنه . اونوقت ممکنه دیگه هیچوقت پیدام نکنه . دیگه هیچوقت برنگرده .

.

.

مرتیکه نگاشت : خرده ریز اثر سون آپ

403 --- شب عشاق

یکبار در آن آبادی یک هفته باران بارید .
و مرد و زنی که دور از هم بودند ، و قرارشان این بود که هر وقت یاد هم افتادند بر بام خانه شان آتشی روشن کنند ، نتوانستند آتش روشن کنند .
یک هفته ی بارندگی تمام شد .
آبادی را به تمامی سیل برد . چند نفری در روستا زنده ماندند و بقیه را سیل کشت .
سالها بعد پدرم به آبادی برگشت . من را هم برد .
هیچ چیز نبود آنجا . همه اش خاک بود .
رفتیم خوب روستا را گشتیم . همه جا را نشانم داد .
خانه ی سابقشان را هم نشانم داد که هر چه داشته و نداشته را سیل به تاراج برده بود .
از آن خانه تقریبا هیچ نمانده بود . دستم را گرفت ، خیز گرفتیم و پریدیم روی بلندترین جای آن .
پدرم گفت که چشمهایش درست نمی بیند و من نگاه کنم ببینم جایی آتش روشن نیست .
گرچه معلوم بود در آن برّ بیابان تنهاییم ولی باز من نگاه کردم .
هیچی نبود و آنجا من و پدرم تنها بودیم .
پدرم دیگر مرا آنجا نبرد .خودش هم دیگر به روستایشان نرفت .
گرچه حالا خیلی درست تمام جزئیات سفرمان به آن آبادی را به خاطر ندارم ، ولی خیلی خوب خاطرم هست که پدرم موقع برگشتمان به خانه ، تمام راه را  گریه کرد .

.

.

مرتیکه نگاشت : شب عشاق اثر سون آپ

402 --- از ما بهتران

زیر قابلمه ی ماکارونی رو خاموش کرد و آمد نشست روبروی من

گفت خب! حرف حسابت چیه؟

پتو رو تا یقه ی پیرهنم دادم بالا ، خوب که پام سرمای پتو رو حس کرد ، یه نگاهی بهش کردم .

یه خنده ای توی چشماش بود که نمی زاشت حرف بزنم . نمی زاشت چیزی بگم .

مثلا بگم که پاهام چقدر درد می کنه . چون مثه ندید بدیدها ، پیاده رفتم براش بازار تجریش و گشتم تا اون گل سره که چندوقت پیش دیده بود و پول همراهش نبود رو براش بخرم .

مثلا بگم که چه چشمایی داره . مثلا بگم که چه ابروهایی داره . چه موهایی داره . چقدر قشنگه .

یه خنده ای توی چشماش بود که نمی زاشت حرف بزنم . نمی زاشت چیزی بگم .

زیر قابلمه ی ماکارونی رو خاموش کرد و آمد نشست روبروی من

گفت خب! حرف حسابت چیه؟

خنده م گرفت . هیچی نگفتم . فقط خندیدم .

.

.

مرتیکه نگاشت : از ما بهتران . اثر سون آپ

پ.ن : یه روزایی میاد . یه شبایی میاد . که تو صبحش حالت خوبه . شبش بدی . شبش حالت خوبه . صبحش گند می خوره به همه چیز . از اینا جدیدا تووی زندگیامون زیاد شده . مخصوصا فقره ی اول که تلخیش موندگارتره . تلخی شب رو بلدیم با یه قرصی ، خواب آوری ، چیزی بدیم بره . تلخی روز یه چیز دیگه است .

401 --- زرد و قرمز و سفید

دو ركعت نماز وحشت ميخوانم از انتظار لحظه ي رفتنش
از انتظار رفتنش
نماندنش .
از انتظار رفتنش
قربه الي الله
الله اكبر ...الله اكبر ... الله اكبر
بسم الله الرحمن الرحيم
.

.

مرتیکه نگاشت : زرد و قرمز و سفید اثر سون آپ

400 --- ملالی نیست

تو شادی . سالمی . سر حالی . کیف ات کوک است .

ملالی نیست . همین کافی است .

قصه همین جا ختم می شود .

(چراغ های سینما روشن می شود . تماشاگران ، اشک از گوشه ی چشم ، پاک کرده و به این جملات خوب فکر می کنند.)

.

.

مرتیکه نگاشت : ملالی نیست اثر سون آپ

399 --- لب مرز . 2 نیمه شب

لب مرز - 2 نیمه شب - دیروز
با چند نفر درگیر شدم . هیچ کس زنده نماند .
لب مرز - امروز - ... - ساعت یادم رفت . نیاوردم .
هیچ کس این نزدیکی ها نیست . حتی جنازه ها . آمده اند بردنشان .
ساعت . چند ساعت گذشته؟ هیچ وقت اینجا انقدر ساکت نبود .
چند روز بعد از مرگ آن چند نفر ، گزارش دادند که روز بعد یکی آنجا بوده.
یکی که همه شان را می شناخته و حالا گم شده است .
لب مرز - 4 و نیم صبح - 5 روز بعد . دیگر هیچکس آنجا نبود .

 

مرتیکه نگاشت : لب مرز . 2 نیمه شب اثر سون آپ

398 --- خواب خوب خانواده ی آقای برنارد

یه چیزایی ، یه وقتایی مثه یه خواب یا یه همچین چیزی می مونه .
برای آقای برنارد و خانواده ش صبح روز سی ام مارچ یه همچین وضعی داشت .
اونها صبح زود از خواب بلند شدن و مثل همیشه آقای برنارد قرار بود بره سر کارش . توو کارخانه ی “کفش های جفت و جذب آمبرهرد” . اون روز آقای برنارد زودتر از موعد مقررش به خانه برگشت و به همسرش و پسر 5 ماهه ش خبر داد که بخاطر حواس‌پرتی اون یه دیگ بخار بزرگ تووی  کارخونه از کار افتاده و اون اخراج شده . همسر آقای برنارد بعد شنیدن این خبر در حالی که از زور خوشحالی نمی تونست چی باید بگه ، خیلی سریع به هوا پرید و مرد زندگیش رو در آغوش گرفت .پسر پنج ماهه ی آقای برنارد هم ،  همونطور که سفت دست پدرش رو گرفته بود ، به خودش افتخار کرد .
سی ام مارچ بالاخره یه چیزی یه جایی برای خانواده ی برنارد تغییر کرده بود و بالاخره اونا هم مثل بیشتر مردم شهر صاحب یه خواب عجیب شده بودند .
.

.

مرتیکه نگاشت : خواب خوب خانواده ی آقای برنارد اثر سون آپ

397 --- ماجرای یک تکه کلاه ، زیر خروارها آب رونده

در آغاز گردش روزانه ام ، روی پل مین استریت ، پایم سُرید ، سرم کج شد و کلاهم افتاد داخل رودخانه .
آب کلاهم را برد . رساندش به امواج . رساندش به کف رود . رساندش به سنگریزه ها .
کلاه به کف رودخانه رسید .
و از آنجا ، از آن زیر ، همه چیز را دوباره نگاه کرد .
آب را . موج را . سنگریزه ها را و مسیری که آمده است .
حالا هر چه تاسف می خورد ، بی فایده بود .
سنگین شده بود و دیگر هرگز نمی توانست همراه من به گردش روزانه بیاید .
از بالای پل مین استریت ، برایش دستی تکان دادم و خودم را تکاندم و به راه افتادم .
چه می شد کرد . زندگی همینطور است . گاهی یک چیزی ، یک کسی ، از زندگی ات خودش را پرت می کند بیرون .
و بعد سقوط و افتادنش ، انقدر سنگین می شود . سنگین می شود . سنگین می شود که دیگر نمی شود کاریش کرد .
می ماند آن زیرمیرهابرای همیشه  ، پیش ماهی ها . کنار شن ها . کنار موج ها . پیش کلاه ها .
.
.
مرتیکه نگاشت : ماجرای یک تکه کلاه ، زیر خروارها آب رونده اثر سون آپ

پ.ن : این روزها یه عالمه آدم ریز و درشت خودشونو از زندگیم پرت می کنن بیرون . مثل اون کلاهه . و من فقط براشون دست تکون می دم . به سلامت کلاه عزیز! سفر بخیر!